نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ ریحانه علی عسکری
زیاد دیده بودم که فردی کنار بساط واکسی ایستاده؛ کفش هایش را روی صندوق چوبی واکسی می گذارد تا کفش هایش را واکس بزنند. چقدر از دیدن این صحنه منزجر می شدم و در دل، این مدل آدم ها را، با ژستی که به نظر من، مغرورانه بود به بادِ انتقاد می گرفتم. تا این که یک روز از جلوی داروخانه رد می شدم که دیدم پسرک ۷ساله ای در سرما روی زمین نشسته و بساط واکسش را پهن کرده است. بیاد صحنه های دیده شده افتادم؛ قدم هایم را تند کردم تا خیلی زود آن صحنه را از جلوی چشمم دور کنم. که پسرک واکسی اشاره ای به من و کفش هایم کرد. و با زبان اشاره به من فهماند که کفش هایم را پیش او واکس بزنم. با همان سرعتی که حرکت می کردم از مقابلش گذشتم ولی نگاه و صورت سیاه از واکس او و هم چنین سرمای هوا و یاد این که شب عید است و نیاز به پول دارد مرا سرجایم ثابت کرد. مخصوصا که همیشه افرادی که زحمت می کشیدند تا پول حلال دربیاورند را تحسین می کردم. این افکار باعث شد چند قدم رفته را برگردم و اولین کاری که به نظرم درست می آمد را انجام دهم. دست در کیف برده و پولی بیرون آوردم به پسرک دادم و حرکت کردم. ادامه مسیر دائم فکر پسرک مرا مشغول کرده بود. با خودم گفتم: _اشتباه کردم؛ کاش گذاشته بودم کفشم را واکس بزند؛ مزد در برابر کار، ولی با پول دادن به او، عزت نفسش را خدشه دار کردم. اگر بقیه هم کاری که من کردم، انجام بدهند چه؟ پسرک به پولِ بدون زحمت عادت می کند. اینجا بود که به سیاستِ آدم هایی که نقدشان می کردم؛ پی برده بودم.
آخرین نظرات