نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ کوثر ولایت:
سرکار خانم رقیه قربانی
تصمیم گرفته بود کاری پیدا کند تا با درآمد حاصل از آن، به خانواده اش کمک کند. یکی یکی صفحات نیازمندی های روزنامه را ورق می زد که چشمش به یک آگهی افتاد، گوشی را برداشت و تماس گرفت.
آقایی از آن طرف سلام کرد و شروع به توضیح دادن شرایط کار کرد؛ بعد هم گفت شما باید روابط عمومی قوی و ظاهری شیک و زیبا داشته باشید، در جا خشکش زد چند دقیقه ای سکوت کرد و بعد پرسید:
_منظورتون چیه؟ با شنیدن پاسخ، با عصبانیت گوشی را قطع کرد و برای اینکه کمی آرام شود قرآن را برداشت و شروع به خواندن کرد؛ که گریه امانش نداد. قرآن را بست و دست هایش را به سمت آسمان بلند کرد و گفت:
خدایا این بنده هایت به کجا می روند؟ چه بر سر آن ها آمده است؟ چرا به جای اینکه به دستورات دین پیامبرت عمل کنند راه گراهی و جهل را پیشه خود کرده اند؟ چرا انسانیت را زیرپا گذاشته اند و همه چیز را با لهو و لعب و شهوت درآمیخته اند؟
و در آخر دعا کرد: خدایا کمکمان کن تا بخاطر لقمه نانی، پا در ورطه ی نابودی نگذاریم.
آخرین نظرات