پنج شنبه برای سالگرد مادر بزرگم به روستای مادریم رفتیم.
روز جمعه را هم به خانه تکانی خانه پدربزرگم مشغول بودیم.
خاله بزرگم که در همسایگی پدربزرگم ساکن است برای رفع خستگی ما قابلمه بزرگ آش رشته بار گذاشت.
دو روز بود که آنجا بودیم خیلی خسته شده بودیم، می خواستیم هرچه سریع تر به خانه هایمان برگردیم.
بخاطر همین آش خاله، جانیفتاده به خانه پدر بزرگ رسید.
سبزی آش یک طرف، لوبیا یک طرف، و نخود طرف دیگر قابلمه
می چرخیدند.
به محض اینکه سفره پهن شد و آش تقسیم شد پسر خاله ام گفت:
- مامان انگار آش جا نیفتاده.
خاله جواب داد:
_ عجله ای شد.
مادرم گفت:
_انگار آبش زیاده؟
خاله سری تکان داد و چیزی نگفت.
دایی گفت:
_ سبزی اش درست پخته نشده.
هر کس به آش خاله ایرادی می گرفت.
بلاخره جمع ساکت و مشغول خوردن شد که ناگهان پدر بزرگم گفت:
_ چقدر خوب نخودهایش پخته شده.
از شنیدن حرفش لبخند عمیقی زدم.
از مثبت اندیشی اش غرق لذت شدم.
بشقاب خالی آش را درون سفره گذاشتم و گفتم:
_ ممنون خاله جان، خیلی خوشمزه بود.
خاله لبخند کوچکی زد. احساس کردم هاله های سیاه ناراحتی از اطرافش پراکنده شدند.
آخرین نظرات