الان دقیقا شش ماهی از خواستگاری که اجازه دادم به خانه مان بیاید, می گذرد. مادرم می گفت قدمشان سنگین بود ولی من می دانستم که اشکال از آن بنده خداها نیست, اصلا حوصله خواستگار راه دادن را نداشتم, سطح توقعاتم خیلی بالا رفته بود, هرکسی که زنگ خانه مان را می زد یک جور سنگ قلابش می کردم , اما به خودم گفتم تا کی قرار است این بازی ادامه پیداکند, بلاخره صدای خانواده ام در می آید تا چند روز پیش که اجازه دادم یکی از آن ها بیاید.
آنروز امتحان داشتم شب گذشته تا دیر وقت بیدار بودم صبح خیلی زود هم از خواب بیدار شده بودم, خیلی خسته بودم , کارهای خانه هم مانده بود و بدتر از همه بی حوصلگی بود.
دلم می خواست زنگ بزنند و بگویند نمی توانیم بیایم یا اصلا نیایند. مادرم همیشه می گفت اگر سن ات بالا برود دیگرحوصله این برنامه ها را نداری, راست می گفت.
موضوع: "نویسنده: ریحانه علی عسکری"
گفت: بفرمایید. جواب دادم: ترجیح می دهم شما شروع کنید. خندید و گفت: معمولا این مواقع دختر خانم ها می پرسند و آقایان جواب می دهند. اما من باز هم شروع نکردم. این شگردی بود که مشاورمدرسه به ما گفته بود, تا قبل از اینکه خواستگار شروع نکرده شما حرفی نزنید. بلاخره شروع به صحبت کرد از کارش شروع کرد و به مسائل دینی رسید گفت: راستش من نماز نمی خوانم از تعجب شاخ در آوردم ولی سعی کردم آنرا نشان ندهم, ادامه داد: خیلی دوست دارم نماز بخوانم ولی خیلی حالش را ندارم, البته شاید شما سبب خیر شدید و من خواندم, اماهیئت می روم؛ کربلا هم هرسال می روم. می خواستم بلند شوم. حرفی برای گفتن نداشتم, اما او انگار خوشش آمده بود, بخاطر همین ادامه داد و من خیلی آرام و بی حوصله جواب سوالاتش را می دادم. هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که متوجه بی حوصلگی من شد و گفت: شما چقدر کم حرفید. حرفی برای گفتن نداشتم برای اینکه قضیه بیش تر کش پیدا نکندگفتم: من همان موقع که حوزه نمی رفتم هم خیلی نماز برایم مهم بود حالا که دیگر برایم حیاتی است. جواب داد ولی من هیئت می روم گفتم: نماز که واجب است نمی خوانید و هیئت که مستحب است می روید.صداقتان برای من خیلی ارزش دارد امامن نمی توانم با شما زندگی کنم جواب داد: آدم ازدواج می کند تا به آرامش برسد زندگی که با دروغ شروع شود آرامشی ندارد من هیچ وقت از صداقت ضرر نکرده ام و تصمیم دارم همین رویه را ادامه دهم. به نظرم پسر فهمیده ای آمد حیف که ستون دینش کج بود.
بحث در مورد رشته تحصیلی داغ بود. به دوستم گفتم من می خواهم بلافاصله بعد از اینکه درسم تمام شد رشته روان شناسی دانشگاه امام خمینی (ره) شرکت کنم, غیرحضوری هم می توانم بروم, امتحانش هم همین جاست, حتی منتظر پایان نامه هم نمی شوم می توانم هم درسم را بخوانم هم پایان نامه ام راهم بنویسم. لبخند زد و همین طور که سرش توی گوشی بود و دنبال چیزی می گشت گفت: تا مجردی هرچه کلاس می خواهی برو وقتی بچه دار شوی باید وقتت را حداقل تا سه سالگی اش به او اختصاص دهی .گفتم: درس غیر حضوری که این حرف ها را ندارد گفت : بلاخره حواست به درس است نمی تونی بابچه ات بازی کنی استرس امتحان هم سر جای خود.
مثل اینکه بلاخره چیزی را که می خواست پیدا کرد صفحه گوشی را به طرف من گرفت و گفت: نگاه کن. پسرش بود که به شدت گریه می کرد و حرف های نامفهومی می زد گفت : وقتی فهمید دارم از او فیلم می گیرم گریه اش کمتر شد آنوقت حرف هایش را هم بهترمی فهمیدم.
می گفت :تو هیچوقت با من بازی نکردی همیشه درس داشتی همیشه امتحان داشتی .
اگر بدانی وقتی این حرف ها را می زد چقدر پشیمان شدم که بیشتر برایش وقت نگذاشتم فکر می کردم چون همیشه پیشش هستم دیگر مشکلی نیست. بخاطر همین درسم را غیر حضوری کردم, اما درگیر درسهایم شدم و فکرمی کردم چیزی نیست اما حالا خیلی دلم می سوزد.
همیشه از پله برقی می ترسید, مادرم را می گویم , می گفتم مادر من, پله برقی را برای امثال شما ساخته اند ما که می توانیم از پله های معمولی هم بالا برویم .چندبار هم با اصرار من سوار شده بود .آنروز هم یکی از آن روزها بود از خرید برمی گشتیم به جایی رسیدیم که باید از پله بالا می رفتیم مادرم طبق معمول می ترسید ولی با اصرار من وخواهرم سوارپله برقی شد. مقداری که پله بالارفت یکدفعه مادرم برگشت من هم که به فاصله چند پله از او پایین تر بودم وقتی صحنه رادیدم, فراموش کردم که پله برقیست سریع دویدم که مادرم رابگیرم دویدن همانا و افتادن من همانا, پله بالا می رفت و من و مادرم را می چرخاند. احساس می کردم داخل چرخ گوشت افتادم, آنقدر چرخیدم تا سرم به طرف پایین قرار گرفت هم خیلی ترسیده بودم وهم خیلی نگران مادرم بودم بلاخره پله برقی راخاموش کردند وقتی با درد بدن از جایم بلند شدم بیش تر از این که نگران ضربه هایی که به بدنم خوده بود باشم نگران بودم که نکند گوشی بدستی مرا سوژه کانالش کند.
صدای زنگ گوشی تلفن می آمدمادرم گوشی رابرداشت پشت خط خاله ام بود. وقتی مادرم گوشی را گذاشت با گریه گفت : مادرم پایش شکسته الان هم بیمارستان است ومی خواهند عملش کنند دو روز مادر بزرگم را در بیمارستان نگه داشتند آخرهم آب پاکی را روی دستمان ریختند و گفتند نمی توانیم عملش کنیم, چون سنش بالاست ممکن است زیر عمل از بین برود, یا به کما برود. دیگر کار روز و شب مادرم گریه کردن بود. مادر بزرگم دیگر نمی توانست کارهای شخصی اش را انجام دهد دائما همه در رفت و آمد بودند هر روز یک نفر کنارش می ماند و کارهایش را انجام می داد خاله ام علاوه برمادربزرگم مادر شوهرش را هم که چندین سال بود زمین گیر شده بود را نگه داری می کرد همه خسته شده بودند حتی دخترهایش که خیلی دوستش داشتند آرزوی مرگش را می کردند.
ساعت دو نیمه شب که صدای زنگ تلفن ما بلند شد خاله ام بود که از مادرم می خواست زودتر آماده شود تا به دنبالش بیاید مادرم درحالی که ترسیده بود از حال مادرش پرسید جوابی که خاله داد مادرم را نقش بر زمین کرد: مادر خوب شد خوبِ خوبِ.
مادربزرگم همان شب به رحمت خدا رفت .چقدر همه در مرگش تاب بودیم ,بیش تر از همه دخترهایش که خیلی دوستش داشتند. خاله ام که علاوه بر ناراحتی برای مادرش ,همچنان نگه داری مادرشوهرش را برعهده داشت ترجیح داده بود چیزی در مورد مرگ مادربزرگم به او نگوید ولی او از اندوهی که در صورت خاله ام موج می زد و لباس سیاهی که بر تن داشت فهمید و گفت : خوش بحالش کاش من هم راحت می شدم.
این یک جمله ساده از زبان پیرزنی زمین گیر بود ولی باعث شد همه مرگ مادر بزرگم را با رضایت بپذیرند .
آخرین نظرات