صدای زنگ گوشی تلفن می آمدمادرم گوشی رابرداشت پشت خط خاله ام بود. وقتی مادرم گوشی را گذاشت با گریه گفت : مادرم پایش شکسته الان هم بیمارستان است ومی خواهند عملش کنند دو روز مادر بزرگم را در بیمارستان نگه داشتند آخرهم آب پاکی را روی دستمان ریختند و گفتند نمی توانیم عملش کنیم, چون سنش بالاست ممکن است زیر عمل از بین برود, یا به کما برود. دیگر کار روز و شب مادرم گریه کردن بود. مادر بزرگم دیگر نمی توانست کارهای شخصی اش را انجام دهد دائما همه در رفت و آمد بودند هر روز یک نفر کنارش می ماند و کارهایش را انجام می داد خاله ام علاوه برمادربزرگم مادر شوهرش را هم که چندین سال بود زمین گیر شده بود را نگه داری می کرد همه خسته شده بودند حتی دخترهایش که خیلی دوستش داشتند آرزوی مرگش را می کردند.
ساعت دو نیمه شب که صدای زنگ تلفن ما بلند شد خاله ام بود که از مادرم می خواست زودتر آماده شود تا به دنبالش بیاید مادرم درحالی که ترسیده بود از حال مادرش پرسید جوابی که خاله داد مادرم را نقش بر زمین کرد: مادر خوب شد خوبِ خوبِ.
مادربزرگم همان شب به رحمت خدا رفت .چقدر همه در مرگش تاب بودیم ,بیش تر از همه دخترهایش که خیلی دوستش داشتند. خاله ام که علاوه بر ناراحتی برای مادرش ,همچنان نگه داری مادرشوهرش را برعهده داشت ترجیح داده بود چیزی در مورد مرگ مادربزرگم به او نگوید ولی او از اندوهی که در صورت خاله ام موج می زد و لباس سیاهی که بر تن داشت فهمید و گفت : خوش بحالش کاش من هم راحت می شدم.
این یک جمله ساده از زبان پیرزنی زمین گیر بود ولی باعث شد همه مرگ مادر بزرگم را با رضایت بپذیرند .
آخرین نظرات