نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ: سرکار خانم فریبا حقیقی باز
هم سفرهء غذا و نق نق های مدام دخترم. امروز حسابی اعصابم خرد بود و غمگینی هم مازاد بر بی حوصلگی. بشقاب غذا را محکم روی سفره جلوی او کوبیدم؛ تهدید کردم: _اگه خوردی که هیچ، اگه نخوری و نق نق هایت ادامه پیدا کنه … یک دفعه چهرهء دوست قدیمی که با بال های زخمی از میانمان پر کشیده بود و رفته را به یاد آوردم، عزیزی که بعد از چند سال سخت که با تحمل درد و رنج بیماری سرطان دست و پنجه نرم کردن، با تمام مشکلات آن، رفت و کودک شش ساله اش را به یادگار گذاشت. در مراسم ختم او، همراه همکلاسی ها با چشمانی اشک بار از خاطرات گذشته می گفتیم. خواهر دوستم اشک هایش را پاک کرد و گفت: محمدحسن این اواخر خیلی بیقراری می کرد و مدام به خواهرم می گفت: - کاش تو هم مثل بقیه مامان ها مریض نبودی و با من به پارک می اومدی. بغض گلوییش را فشرد و بقیه صحبتش با هق هق عجین شد. همان لحظه سر سفره حس دوستم را که آرزوی سلامتی و توان بدنی داشت که بتواند خودش با دستانش به پسرش غذا بدهد، حمامش کند، پارک بروند و… را با تمام وجود درک کردم. به خودم قول دادم قدر این نق نق های دخترم و وظایف مادرانهء خودم را بیش تر بدانم و بداخلاقی را کنار بگذارم و از لحظه های ناب سلامتی بیش تر سود ببرم.
آخرین نظرات