دیشب با خواهرم فیلم دردسرهای عظیم را می دیدیم. جریان شخصیتی به اسم لطیف و بچه ای که فکر می کردند بچه اوست و او مجبور شد برای مدتی از او نگه داری کند.
وقتی که با جواب آزمایش مشخص شد بچه متعلق به دیگریست قرار گذاشتند که آن را تحویل دهند.
حالا در این میان لطیف بود که نمی خواست بچه را برگرداند.
غرق فیلم بودم و غرق بچه ای که توی بغل لطیف دست و پا می زد.
دیگر نفهمیدم بقیه فیلم چه شد. غرق خیالات خودم شدم فکر کردم چه چیزی باعث می شود که یک آدم این طور دل بسته کودکی شود که هیچ شناختی از او ندارد، نه پدر و مادرش را می شناسد نه اصل و نسبش برای او مهم است.
انگار هر چه به کودکی محبت کنی باز هم راه دوری نمی رود، یک کودک هیچ وقت تو را از کار خیری که در حقش کرده ای پشیمان نمی کند.
هیچ وقت به تو از پشت خنجر نمی زند معصومیت از وجودش می بارد.
تو هم هیچ انتظاری، از او نداری نه انتظار جبران داری نه می خواهی جایی برایت خرج یا پارتی بازی کند.
انگار طی یک قانون نانوشته خودت را موظف می بینی که برایش فداکاری کنی بدون هیچ چشم داشتی.
شاید مفهوم فداکاری که خدا به بندگانش توصیه می کندهمین باشد؛ در کودکی ماندن
اینکه من بدون هیچ چشم داشتی به دیگران کمک کنم صرف نظر از این که او برای من چه می کند.
کودکی که برایش فداکاری می کنی ممکن است دستت را گاز بگیرد و یا لبخندی از ته دل نثارت کند.
شاید این که زن با وظایف مادری و همسری خود به معراج می رسد همین مفهوم از خود گذشتگی یک طرفه باشد.
وقتی مادر می شوی همه چیز را برای او می خواهی بدون هیچ توقعی.
وقتی بچه ات را سیر می کنی و از شیره جانت به او می دهی نه نگران پوکی استخوان هستی نه دندان هایی که یکی پس از دیگری ممکن است بخاطر کمبود کلسیم از دست بدهی.
گاز گرفتن و نق نق نوزادت باعث نمی شود که دست از کار بکشی.
آرزوهای بزرگی که برایش داری بخاطر خود اوست نه هیچ انتظاری.
مادر که باشی فداکاری و از خود گذشتگی را شعار نمی دهی عمل می کنی.
آن وقت است که خدا بهشت را زیر پایت قرار
می دهد.
آخرین نظرات