عاشقی انسان راکور وتوانا می کند,توانا برای رفتن به مسیر وکور برای ندیدن مشکلات مسیر.
در همسایگی ما دختری به نام مائده زندگی می کرد.دیدن رفتار متین وسنگین یک دختر امروزی برایم جالب بود.مائده دختری که در سن وسال شور وشوق به سر می برد بسیار آرام وصبور رفتار می کرد.
دست پیرزنان رابه گرمی می فشرد بابچه هامهربانانه صحبت ودرد دل می کرد.
واقعا برایم عجیب بود او در سن وسالی بود که باید مانند تمام دوستانش لباس های عجیب وغریب بپوشد؛خنده های بلند بلند داشته باشد وخود خواهی های زیر پوستی نشان دهد.او برای من جذاب وشیرین شده بود هر کجا می دیدمش تمام حرکات وحرفها ورفتارش راموبه مو از نظر می گذراندم.
بلاخره روزی پیش رفتم وبا خنده گفتم: جزو فرقه ودسته خاصی هستی؟ باتعجب خندید وباز با تعجب گفت: یعنی حالم به حال جوان ها نمی خورد؟
اینکه جواب کاملی از او نگرفته بودم هم برایم جالب بود.
با پرس وجو از اطرافیان به مبداء رسیدم وآن تحصیلات در حوزه بود.
شیفتگی در رفتار وکردار مائده مرامجبور به تهیه دفترچه وتقاضای طلبگی کرد. بعد از دوبارمصاحبه, شادی به سراغم آمد وطلبه شدم. البته بماند که در پیچ وخم سختی ها ومشکلات درس ها ورفت و آمد وخانه داری کمی خسته ووامانده شده ام. اما با امید به خداوند وتکیه برمهربی پایانش وعشق دوستانی که تازه یافتم, تلاش می کنم تا مائده ای شوم برای دیگران.
آخرین نظرات