نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ:
مهربان
وقتی دبیرستانی بودم، هرکس تعریفی از موفقیت داشت. اما من دقیقا نمیدانستم، چگونه موفق شوم. کنکور دادم و تمام انتخابهایم را، برحسب علاقه، فیزیک زدم؛ و چندتایی هم آمار انتخاب کردم. هردو رشته راقبول شدم. فیزیک تهران مرکزی، و آمار شهریار تهران.
دو سالی در دانشگاه با ذوق و شوق درس خواندم اما، نمیتوانستم این واقعیتی که در وجودم بود، را انکار کنم. یک جای دلم خالی بود و ذهنم پر از سوالاتی که یافتن پاسخ آنها، دغدغه ام شده بودند. هرچند شرکت در برنامه های بسیج دانشگاهی، و اردوهای راهیان نور، آرامم میکرد و مدتی از فشار این سوالات آسوده میشدم؛ اما حکم مسکن را داشتند و دوای درد نشدند. تا اینکه یکی از دوستانم، پیشنهاد عجیبی به من کرد. جا خوردم، بهش گفتم:
《من و حوزه؟یعنی میگی برم حوزه؟نه بابام روحانی بوده نه کسی از اقوام. 》
گفت: 《 لااقل برو یه تحقیقی بکن ببین بدرد دلت میخوره یا نه؟ 》 و این شروع آشنایی من با مکانها و افرادی شد که در عین سادگی، قانونمند؛ و در عین صلابت، مهربان بودند؛ جذب ادمهایش شدم. جذب آرامش آنها؛ جذب چادری که مانع فعالیتهایشان نمی شد. و جذب آن شور و هیجانی که از هردری با شجاعت و جسارت سخن می گفت و سخن میشنید.
ثبت نام کردم و پذیرفته شدم. ترمهای اول برایم نو بود و احساسم درست مثل یک گوی تو خالی میماند که هوای پر شدن داشت. بااینکه بارها حرف شنیده بودم و ممانعتها، در رفتن به حوزه چشیدم؛ اما میخواستم تجربه کنم. همانطور که دانشگاه را تجربه کردم. و امروز در زندگی منتخبم، همراه با دیگران، جزئی از پاسخ آنها به همان سوالات و دغدغه های گذشته ی خودم شدم. خوشحالم.
آخرین نظرات