ناراحت بود. غصه از چهره اش می بارید. با بغض حرف می زد. هر لحظه ممکن بود اشکش جاری شود.مشکلی نبود که بشود راهی برایش پیدا کرد. وقتی درد دلش تمام شد از من پرسید تو می گویی چه کار کنم؟ جواب دادم: چرا از خدا نمی خواهی جواب داد:هر چه از خدا می خواهم جوابم را نمی دهد انگار خدا صدایم را نمی شنود حتما خدامن رادوست ندارد.
نمی دانستم چه جوابش را بدهم از ته دل برایش دعا کردم و از خدا خواستم بتوانم اندکی از دردهایش را سبک کنم, چیزی به ذهنم نمی رسید. نگاهم را به جلو انداختم. کامیونی جلو ماشین ما در حرکت بود بیت شعر زیبایی پشت آن نوشته بود:
نی که آن الله تو لبیک ماست آن نیاز و سوز و دردت , پیک ماست
شعر به نظرم خیلی آشنا آمد.جرقه ای در ذهنم زده شد این شعری بود که شهید مطهری ذیل تمثیل مولوی آورده بود با لبخند به طرفش برگشتم و گفتم:
مردی بود که همیشه با خدای خود راز ونیاز می کرد و دادِ الله الله داشت .یک وقت شیطان بر او ظاهر شد و او را وسوسه کرد و کاری کرد که این مرد برای همیشه خاموش شد. به او گفت: ای مرد! اینهمه که تو الله الله می کنی و سحرها با این سوز و درد خدا را می خوانی, آخر یک دفعه هم شد که تو لبیک بشنوی؟ تو اگر به در هر خانه ای رفته بودی و اینهمه فریاد کرده بودی, لااقل یک دفعه در جواب تو لبیک می گفتند. این مرد به نظرش آمد که این حرف , منطقی است .دهانش بسته شد و دیگر الله الله نگفت. در عالم رویا هاتفی به او گفت :چرا مناجات با خدا را ترک کردی ؟ گفت من می بینم اینهمه که دارم مناجات می کنم و با اینهمه درد و سوزی که دارم ,یک بار هم نشد در جواب , به من لبیک گفته شود.هاتف به او گفت : ولی من مامورم از طرف خدا جواب را به تو بگویم :«آن الله تولبیک ماست»
برگرفته از کتاب انسان کامل ,استاد شهید مطهری,ص 80
آخرین نظرات