سلام بر همه دوستان و همراهان عزیز کوثر اینبار با چالش حجاب زن روز به سراغ شما عزیزان آمدیم. بعد از چادر ساده ایرانی، که زیباترین نوع چادر و پوشش به حساب می آید به نظر شما دوست عزیز، چه نوع چادر مدل داری از لحاظ پوشش، و نکته هایی که باید در پوشش و در مقابل نامحرم رعایت شود بهترین چادر به حساب می آید؟ خیلی عالیست اگر با ذکر دلایل خود در این چالش شرکت کنید تا خوانندگانِ عزیزِ غیر کوثر بلاگی هم از نتایج نظرات شما بزرگواران بتوانند بهترین پوشش را، در صورت عدم توانایی استفاده از چادر ساده انتخاب کنند: چادر قجری حسنا عربی اماراتی حجازی مشکی عبایی شالی دانشجویی مشکی مقنعه دار ملی جلابیب لبنانی شهرزاد و…
موضوعات: "فرهنگی" یا "خانواده"
بی حوصله بودم چرخی در تلگرام زدم مطلبی توجهم را جلب کردم: تلفن را الکساندر گراهام بل اختراع کرد. اولین خط تلفن را به خانه معشوقه اش “آلساندرا لولیتا اوسوالدو ” وصل کرد. در هر تماس او را با نام کاملش میخواند. گراهام بل مدتی بعد نام معشوقه اش را کوتاه کرد “آله لول اس"! و دفعات دیگر نیز کوتاهتر: الو. از آن پس بل با گفتن “الو” تلفن جواب می داد. بل به چند نقطه شهر خط تلفن کشید و انسان ها مانند بل موقع زنگ زدن تلفن “الو” میگفتند. امروزه از هر نقطه دنیا صدای “الو” شنیده میشود؛ بیشتر افراد ماجرای الو را یا نمیدانند و یا اصلاً کنجکاوی هم نمی کنند. اما نام الو، معشوقه بل از آن زمان ها تا همین حالا سر زبان ها مانده، اگر کمی دقت کنیم شاید بتوانیم نمونه هایی از این اختراع را در دینمان پیدا کنیم؛ مثل ذکر “یا الله” که هنگام ورود بر خانه ای که نامحرم در آن است استفاده می شود. اتفاق خوبیست و ظاهرا سالیان طولانی این ذکر را بر لب مردم جاری ساخته اما؛ محدود به جوامع اسلامی بوده و جهانی نشده است. در دنیای امروز، که عصر ارتباطات و اختراعات است؛ درحالی که جوانان کشورمان هر روز به پیشرفتی بیش از قبل در داخل و خارج از کشور دست می یابند؛ اگر دغدغه دین داشته باشند می توانند اسم معشوق حقیقیشان را به کل دنیا ارسال کنند. راستی بل برای معشوقش چه کرد؟ ما برای معشوقمان چه می کنیم؟
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم فریبا حقیقی
بوی عطر هر انسان منحصر به فرد و خاص است. بوهایی که گاه به مذاق همه خوش نمی آید و بوهایی که تا ابد پایدار و ماندگار می ماند. عطر تنهایی هم دقیقا این گونه است، ماندگار. تنهایی هر انسانی با تنهایی دیگری متفاوت است. گاه در میان انبوهی از یاران هستی و هنوز یک گوشه از قلبت خالی است و منتظر. گاهی هم در تنهایی و عزلت روزگار سپری می کنی و فقط گوشه ای از قلبت خالی است و مابقی پُر از احساس و آرامش. عطرتن آدمیان را در هیچ عطر فروشی نمی توان ساخت و نمی توان جُست. تابه حال شده که دلتان هوای عطر تن عزیزی از دست رفته را کرده باشد؟ آیا توانسته اید جایگزینی برایش بیابید؟ هرگز! بارها شده که دلمان هوای عطر آغوش پدربزرگ سفر کرده مان را کرده و فقط حسرت نصیب شده و دیگر هیچ. عطر یعنی جاذبه حس ما به باور وجودی آن که دوستش داریم. هزاران بار وقتی تنها بوده ایم، بویی آشنا و دل چسب را از اعماق وجود به بیرون و بالعکس، حس کرده ایم. آن عطرِ یاری است که همیشه هست و دل نگران و حیران و غایب ما شیعیان است. اما کوتاهی و بی خیالی، ما را محروم از استشمام دائمی آن ماندگار عطر و آن دلنشین عطر نموده. غروب جمعه را استشمام می کنیم و آرزوی ماندگاری این عطر را داریم، زیرا عطر انتظار دارد و دیدار…
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ: ریحانه علی عسکری
از آن دسته آدم هایی هستم که تا مجبور نشوم حتی الامکان از کنار آشپزخانه عبور هم نمی کنم. اما برای بار اول مادرم به همراه خواهر کوچکترم که برخلاف من تبحر خاصی در آشپزی داشت به همراه خاله و خواهر بزرگم به مسافرت رفتند و مرا با آشپزخانه و پدری که شب برمی گشت تنها گذاشتند. و ظهر ساعت دو در حالی که شام شب گذشته را برای نهار من گذاشته بودند رفتند. تصمیم گرفتم شب غذایی برای شام درست کنم تا فردا که خسته از راه می رسم دغدغه غذا نداشته باشم. پس بعد از خوردن نهار و کمی استراحت تصمیم به آشپزی گرفتم. خواهرم هر وقت از من در مورد غذا نظر می خواست یا جواب نمی دادم یا ماکارونی و عدس پلو را پیشنهاد می دادم او هم می خندید و می گفت: _نهایت خلاقیتت همین قدره، دیگه ازت نظر نمی خوام. الان هم فکر روی این دو غذا می چرخید؛ مقداری برنج از ظهر مانده بود و باتوجه به مسافرت نصف اعضای خانواده، احتمال مصرف نشدن آن زیاد بود پس تصمیم گرفتم مقداری عدس پخته و ضمیمه آن کنم. پیازی برداشته؛ نگینی کردم؛ گذاشتم سرخ شود. برای بیرون گذاشتن نان، سراغ فریزر رفتم و در کمال ناباوری ظرفی عدس پخته فریز شده و ظرفی پیاز سرخ شده دیدم. خوشحال عدس ها را برداشتم و گذاشتم تا یخش آب شود؛ دیگر پیازها بکارم نمی آمد همین که مشغول عدس های فریزری شدم پیاز هایم سوخت و مجبور شدم آنرا راهی سطل زباله کنم. با یاد آوری پیازهای داخل یخچال سراغ آن رفتم و به همراه عدس های منجمد که هنوز یخش آب نشده بود داخل تابه گذاشته؛ زیر آن را روشن کردم تا یخش آب شود. کمی که گذشت موادم آماده شد ولی با نگاهی به آن ها متوجه شدم خیلی عدس ها از شکل افتاده اند. فکر کردم زیاد پخته شده اما در کمال تعجب دیدم داخل آن جو پخته شده است که ظاهرش را به این شکل درآورده . آه از نهادم برآمد یادم آمد که مادرم آن ها را باهم پخته وب رای سوپ کنار گذاشته بود. پس آن ها را درون یخچال گذاشتم و بعد از جستجوی زیاد ظرف عدس از داخل کابینت برداشتم و روی گاز گذاشتم تا بپزد. دوباره سراغ پیازهای سرخ کرده مامان رفته و با عدس های پخته شده مخلوط کردم. با خودم فکر کردم: _برنج ها مشخص است که از ظهر مانده، بهتر است قدری به آن رنگ بدهم. پس زردچوبه را برداشتم؛ تا جایی که رنگ گرفت به مواد اضافه کردم و با برنج آن را مخلوط کردم . پدرم زنگ زد: _دیر می آم نمی ترسی که؟ گفتم: _نه عمویم پیام داد: _ بابات اومد؟ گفتم: _نه پرسید: _نمی ترسی تنهایی؟ می دانستم اگر تعارف کنم حتما پیشم می آید خانه شان نزدیک بود؛ گاهی حتی شام را با ما می خورد. نمی خواستم بیاید و شاهکار هنری ام که معلوم نبود چه از آب در بیاید را ببیند و راپرتم را به مادربزرگ و عمه ام بدهد؛ چون دفعه قبل که بجای ماست، اشتباها با فرنی دوغ درست کرده بودم همه جریان را فهمیده بودند پس گفتم: _نه نمیترسم. به سراغ برنجم رفتم؛ در آن را برداشتم بوی زردچوبه زیر دماغم زد. صورتم را جمع کردم با خودم گفتم: _نکنه برنجا بوی زردچوبه بده آبروم بره؟ از طرفی نمی خواستم به مادرم زنگ بزنم چون می دانستم توسط خواهرهایم ریشخند می شوم؛ از طرف دیگر، با وجود خاله بزرگم همراه آن ها خواستم حفظ آبرو کنم. پس به فریبا دوستم پیام دادم و از او چاره جویی کردم. بعد از گذشت مدتی که از آمدن پیام ناامید شدم سیب زمینی برداشتم آن را خرد و سرخ کردم. که صدای پیام گوشی بلندشد؛ فریبا بود: _کمی پیاز سرخ کن یا کشمش و گوشت بزن بهش بو را می گیره. دیر گفته بود پس پیام دادم: _سیب زمینی سرخ کردم ریختم رو برنجا. جواب داد: _سیب زمینی؟؟؟ ویک استیکر تعجب هم فرستاده بود. _خب چیکارکنم؟ چیزی نگفت بلاخره آمد بسرم از آن چه می ترسیدم عمو و پدرم آمدند و من که نهارم را دیر خورده بودم فقط سفره را انداختم و زیر کرسی نشستم. عمو هم همان طور که از دور غذا را رصد می کرد گفت: _ اشتها ندارم ومرا با این حرفش سپاسگذار خدایی کرد که همیشه هوایم را داشت. پدرم شروع به خوردن غذا کرد؛ درحالی که من زیر چشمی غذا خوردنش را نگاه می کردم. ظاهرا همه چیز عادی بود طعم غذا ایرادی نداشت داشتم با خیال راحت نفسم را بیرون می دادم که گوشی پدرم زنگ خورد. چون در حال غذا خوردن بود من جواب دادم خواهرم بود درحالی که معلوم بود خیلی این مسافرت به مذاقش خوش آمده پرسید: _چی پختی؟ خسته و عصبانی از دردسرهایی که از سر شب روی سرم هوار شده بود و بخاطر اینکه می دانستم هدفش ریشخند کردم من است گفتم: _برای چی می پرسی؟ _همین جوری _همین جوری نپرس تلفن را خواهر بزرگترم گرفت: _چی پختی _یه چیزی پختم دیگه، برای شما چه فرقی می کنه؟ _چیزی نگفت تلفن را قطع کردم و به پدرم گفتم: _به راحله اینا نگی چی پختما _چرا؟ _نگو دیگه باشه؟ خیلی مظلوم گفت: -باشه اما خوشمزه اس در حالی که با خودم فکر می کردم حرفش به تمام دنگ و فنگ هایی که از سر شب کشیده بودم می ارزد لبخند عمیقی زدم. انگار دیگر خسته و عصبانی نبودم.
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ: ریحانه علی عسکری
از آن دسته آدم هایی هستم که تا مجبور نشوم حتی الامکان از کنار آشپزخانه عبور هم نمی کنم. اما برای بار اول مادرم به همراه خواهر کوچکترم که برخلاف من تبحر خاصی در آشپزی داشت به همراه خاله و خواهر بزرگم به مسافرت رفتند و مرا با آشپزخانه و پدری که شب برمی گشت تنها گذاشتند. و ظهر ساعت دو در حالی که شام شب گذشته را برای نهار من گذاشته بودند رفتند. تصمیم گرفتم شب غذایی برای شام درست کنم تا فردا که خسته از راه می رسم دغدغه غذا نداشته باشم. پس بعد از خوردن نهار و کمی استراحت تصمیم به آشپزی گرفتم. خواهرم هر وقت از من در مورد غذا نظر می خواست یا جواب نمی دادم یا ماکارونی و عدس پلو را پیشنهاد می دادم او هم می خندید و می گفت: _نهایت خلاقیتت همین قدره، دیگه ازت نظر نمی خوام. الان هم فکر روی این دو غذا می چرخید؛ مقداری برنج از ظهر مانده بود و باتوجه به مسافرت نصف اعضای خانواده، احتمال مصرف نشدن آن زیاد بود پس تصمیم گرفتم مقداری عدس پخته و ضمیمه آن کنم. پیازی برداشته؛ نگینی کردم؛ گذاشتم سرخ شود. برای بیرون گذاشتن نان، سراغ فریزر رفتم و در کمال ناباوری ظرفی عدس پخته فریز شده و ظرفی پیاز سرخ شده دیدم. خوشحال عدس ها را برداشتم وگذاشتم تا یخش آب شود؛ دیگر پیازها بکارم نمی آمد همین که مشغول عدس های فریزری شدم پیاز هایم سوخت و مجبور شدم آنرا راهی سطل زباله کنم. با یاد آوری پیازهای داخل یخچال سراغ آن رفتم و به همراه عدس های منجمد که هنوز یخش آب نشده بود داخل تابه گذاشته؛ زیر آن را روشن کردم تا یخش آب شود. کمی که گذشت موادم آماده شد ولی با نگاهی به آن ها متوجه شدم خیلی عدس ها از شکل افتاده اند. فکر کردم زیاد پخته شده اما در کمال تعجب دیدم داخل آن جو پخته شده است که ظاهرش را به این شکل درآورده . آه از نهادم برآمد یادم آمد که مادرم آن ها را باهم پخته وب رای سوپ کنار گذاشته بود. پس آن ها را درون یخچال گذاشتم و بعد از جستجوی زیاد ظرف عدس از داخل کابینت برداشتم و روی گاز گذاشتم تا بپزد. دوباره سراغ پیازهای سرخ کرده مامان رفته و با عدس های پخته شده مخلوط کردم. با خودم فکر کردم: _برنج ها مشخص است که از ظهر مانده، بهتر است قدری به آن رنگ بدهم. پس زردچوبه را برداشتم؛ تا جایی که رنگ گرفت به مواد اضافه کردم و با برنج آن را مخلوط کردم . پدرم زنگ زد: _دیر می آم نمی ترسی که؟ گفتم: _نه عمویم پیام داد: _ بابات اومد؟ گفتم: _نه پرسید: _نمی ترسی تنهایی؟ می دانستم اگر تعارف کنم حتما پیشم می آید خانه شان نزدیک بود؛ گاهی حتی شام را با ما می خورد. نمی خواستم بیاید و شاهکار هنری ام که معلوم نبود چه از آب در بیاید را ببیند و راپورتم را به مادربزرگ و عمه ام بدهد؛ چون دفعه قبل که بجای ماست، اشتباها با فرنی دوغ درست کرده بودم همه جریان را فهمیده بودند پس گفتم: _نه نمیترسم. به سراغ برنجم رفتم؛ در آن را برداشتم بوی زردچوبه زیر دماغم زد. صورتم را جمع کردم با خودم گفتم: _نکنه برنجا بوی زردچوبه بده آبروم بره؟ از طرفی نمی خواستم به مادرم زنگ بزنم چون می دانستم توسط خواهرهایم ریشخند می شوم؛ از طرف دیگر، با وجود خاله بزرگم همراه آن ها خواستم حفظ آبرو کنم. پس به فریبا دوستم پیام دادم و از او چاره جویی کردم. بعد از گذشت مدتی که از آمدن پیام ناامید شدم سیب زمینی برداشتم آن را خرد و سرخ کردم. که صدای پیام گوشی بلندشد؛ فریبا بود: _کمی پیاز سرخ کن یا کشمش و گوشت بزن بهش بو را می گیره. دیر گفته بود پس پیام دادم: _سیب زمینی سرخ کردم ریختم رو برنجا. جواب داد: _سیب زمینی؟؟؟ ویک استیکر تعجب هم فرستاده بود. _خب چیکارکنم؟ چیزی نگفت بلاخره آمد بسرم از آن چه می ترسیدم عمو و پدرم آمدند و من که نهارم را دیر خورده بودم فقط سفره را انداختم و زیر کرسی نشستم. عمو هم همان طور که از دور غذا را رصد می کرد گفت: _ اشتها ندارم ومرا با این حرفش سپاسگذار خدایی کرد که همیشه هوایم را داشت. پدرم شروع به خوردن غذا کرد؛ درحالی که من زیر چشمی غذا خوردنش را نگاه می کردم. ظاهرا همه چیز عادی بود طعم غذا ایرادی نداشت داشتم با خیال راحت نفسم را بیرون می دادم که گوشی پدرم زنگ خورد. چون در حال غذا خوردن بود من جواب دادم خواهرم بود درحالی که معلوم بود خیلی این مسافرت به مذاقش خوش آمده پرسید: _چی پختی؟ خسته و عصبانی از دردسرهایی که از سر شب روی سرم هوار شده بود و بخاطر اینکه می دانستم هدفش ریشخند کردم من است گفتم: _برای چی می پرسی؟ _همین جوری _همین جوری نپرس تلفن را خواهر بزرگترم گرفت: _چی پختی _یه چیزی پختم دیگه، برای شما چه فرقی می کنه؟ _چیزی نگفت تلفن را قطع کردم و به پدرم گفتم: _به راحله اینا نگی چی پختما _چرا؟ _نگو دیگه باشه؟ خیلی مظلوم گفت: -باشه اما خوشمزه اس در حالی که با خودم فکر می کردم حرفش به تمام دنگ و فنگ هایی که از سر شب کشیده بودم می ارزد لبخند عمیقی زدم. انگار دیگر خسته و عصبانی نبودم.
آخرین نظرات