((فقط غرغرکردن و نق زدن. دیگه خسته شدم از صبح تا شب باهاش سروکله میزنم همیشه هم دنبال بهانه گیریه خسته شدم دیگه.
یهو گفتم: ای خدا راحت داشتم زندگیمو میکردم ها اصلا ازدواج و بچه چی بود دیگه راحت و آسوده بودم آخه بچه چیه؟ همیشه خدا حرص خوردن داره))
بالاخره سرش رو به اسباب بازی هاش بند کردم و رفتم دنبال کارهام.
یه چند دقیقه نگذشته یهو یه صدای وحشتناکی اومد.
دویدم سمت پذیرایی؛وای خدایا چی میدیدم! پسرم میزعسلی هارا انداخته بود و شکسته بود.
از شدت ناراحتی و عصبانیت قرمزشده بودم. باهمون حالت به پسرم نگاه کردم دیدم اونم ازترس و نگاه عصبانی و صورت قرمز من بیشتر ترسیده بود و بغض کرده بود. که وقتی صداش زدم به گریه افتاد و هق هق کرد و فقط میگفت:
مامان
خدا بهم رحم کرده بود که چیزیش نشده بود..
پسرم رو بغل کردم و آرومش کردم.
یهو حرفایی که زده بودم اومد تو ذهنم و این فکرتوی سرم پیچید که نکنه به خاطرحرفام این اتفاق افتاده؟ نکنه ناشکری کردم؟ استغفار کردم خدا را هزار بار بابت اینکه اتفاق بدی نیفتاده شکر کردم.
آخرین نظرات