نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ
سرکار خانم فریبا حقیقی
میخچه کف پایم، حسابی روی اعصابم بود؛ به طوری که با هر قدم درد تا مغز استخوانم کشیده می شد. اما چاره ای نبود باید پیاده روی می کردم تا به مدرسه برسم.
همین طور که راه می رفتم آرزوی ماشین شخصی داشتن را، در ذهن سبک و سنگین می کردم و به شانس و بختم غر می زدم که سر کوچه ای مچ پایم پیچ خورد. بهتر از این نمی شد، غوز بالا غوز.
اَشکم درآمده بود که با دیدن صحنه ای یکه خوردم. پدری با پسری دوازده، سیزده ساله به کول از همان کوچه بیرون آمد؛ درحالی که کیف مدرسه پسر را هم در دست داشت و پسر، نیمی از بدنش فلج بود، یک دست و یک پای سمت راستش. نگاه های معصومانه پسر به پدر مرا بیش تر شرمنده کرد. سریع خودم را جمع و جور کردم و از تنبیهی که خدا پیش رویم قرار داده بود، تعجب کردم.
خدایا، هزاران شکر به خاطر سلامتی که به من اَرزانی کردی. من به خاطر پیاده روی می نالیدم در حالی که پسری آرزوی راه رفتن داشت، هم سن و سالی های او پا به توپ، در کوچه ها روانند و او بر دوش پدر…….
آخرین نظرات