نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ
سرکار خانم زهراسادات افضلی
آماده می شوم تا به هیئت برویم…
می گوید صبر کن…
پر چادرم را میگیرد و بوسه ای به آن می نشاند…
لبخند می زنم و به چشمانش خیره می شوم…
چشمانی که به دلیلی نامعلوم بارانی شده بود…
علت را جویا می شوم…
می گوید می ترسم…
+از چه؟
-می ترسم………
مکث می کند…
صبر می کنم تا خودش بگوید و پارگی رشته ی افکارش نشوم…
بی فایده است…
+از چه می ترسی عزیزم؟!!!
-می ترسم عاشقت شوم و اشتباها درمیان بندگان خوب خدا به شهادت برسم…
متعجب می شوم…
+چه شد که به این فکر افتادی؟!!!
-چند روز پیش که مستند شهید سیاهکالی را می دیدم به فکر فرو رفتم.بی تابی همسرش به خوبی حس می شد…
اما خودش چه؟
درست است.میدانم.شهدا زنده اند و روحشان درکنار خانواده.اما به عقل ناقص و دنیایی خود می گویم آن ها هم دل دارند…
شاید گاهی هوای گردش با همسرش را داشته باشد…
یا مثلا این که بنشیند کنارش و از غذایی که او می خورد، بخورد…
نمیدانم ولی به عقل ناقص دنیاییم…
می ترسم این گونه عاشقت باشم و شهید شوم…
به یاد قسمتی از وصیت شهید حججی به پسرش می افتم…
+بعضی وقت ها دل کندن از یک سری چیزهای خوب باعث می شود تا یک سری چیزهای بهتری را به دست بیاوری، من از تو و مادرت دل کندم تا بتوانم نوکری حضرت زینب را به دست بیاورم…
تایید می کند و تکانی به سر می دهد…
-درست است.چگونه توانست از همسر و فرزندش دل بکند؟خیلی سخت است.خیلی…
چند دقیقه ای هر دو سکوت می کنیم…
می گویم:
+شهادت جمع اضداد است.
تلخ ترین شیرینی دنیا…
می گوید:
-راستی! چگونه می توان در آن دنیا هم باهم بود؟
+شاید اگر هردو خوب و باایمان باشند…
-پس پا به پای هم
تا بهشت…
+اصلا بیا قرار بگذاریم که مثل قصه ها و فیلم ها دست در دست هم و باهم شهید شویم…
-در مورد تو دلم نمی آید اما….
اما قبول است…
هردو لبخند رضایتی از تصویر آرزویمان به لب می زنیم و قدم به قدم روی خش خش برگ های پاییزی به هیئت می رویم…
#?سادات_بانو?
آخرین نظرات