نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ
سرکار خانم زهرا گلستانه:
یکی از دوستان تعریف می کرد که در زمان بارداری، به همراه خانواده ی همسرش به یکی از روستاهای اطراف رفته بودند.
در آن جا باغ ها بدون دیوار بودند؛
مادر شوهرش از او می خواهد که مقداری از میوه های آن درختان را بخورد؛ ولی او می گوید:
_ شاید صاحبش راضی نباشد.
از مادر شوهرش اصرار که:
_ این باغ ها دیوار ندارند؛ احتیاجی به رضایت صاحبان آن ها نیست؛ به خاطر بچه که شاید دلش بخواهد بخور.
و از دوست ما هم انکار.
دوستم می گفت:
_ مادر شوهرم خانم خوبی است و از روی منظور بد این حرف ها را نمی زند بلکه کمی افکار قدیمی داشته است.
بنده ی خدا هروقت به یاد آن روز می افتاده به عروسش می گفته:
_ باید به خاطر دل بچه، کمی از آن میوه ها می خوردی
باز هم دوست ما می گفته :
_من نمی دانستم که صاحب آن ها راضی هست یا نه؟
بالاخره بچه او به دنیا آ مد، خدا را شکر سالم و ان شااله صالح.
بعد از چند سال که از آن ماجرا می گذشت و بچه هم بزرگ شده بود دوباره همگی به روستایی شبیه همان روستا می روند و از مردم آن روستا می پرسند:
_ آیا مردم این جا راضی هستند که مسافران از میوه های درخت آن ها بخورند؟
در کمال ناباوری همه گفته بود :
_نه!
مادر شوهرش به دوستم گفته بود :
_ خوب شد که تو نخوردی.
آخرین نظرات