نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ کوثر ولایت:
سرکار خانم رعنا اسماعیلی
همسرش تصادف کرده بود و در بیمارستان بستری بود.در اثر ضربه ای که بر اثر افتادن بر زمین به کمرش وارد شده بود جنین 4 ماهه اش سقط شده بود.
دو فرزند کوچک 4 و 6 ساله هم در خانه داشت. شوهرش سرکار می رفت ولی چون کسی را در این شهر نداشتند مدام از کارش مرخصی می گرفت و به کارهای همسر و فرزندانش رسیدگی می کرد.
تا اینکه به این نتیجه رسید که فرزندانش را به شهرستان ببرد و در مدتی که همسرش بستری است و تا بهبودش بچه ها پیش مادربزرگ هایشان باشند, مادربزرگ ها هم قبول کرده بودند.
برایش سخت بود فرزندان کوچکش را به آنجا ببرد و از آن ها دور شود اما چاره ای نبود. از طرف دیگر کودکان هم دائم سراغ مادرشان را می گرفتندو دلتنگ بودند ولی مادر هنوز بیهوش بود.
موقع تحویل فرزندان به مادربزرگ ها و دیدن بی تابی و گریه آن ها, اشک خودش هم جاری شد. در طول مسیر در اتوبوس گریه می کرد و چندین بار هم تماس گرفت و با کودکانش صحبت کرد.
همین طور که سوار اتوبوس به بیابان خیره شده بود, دوباره از درماندگی به خاطر حال همسرش و فرزندان کوچکش اشکش جاری شد. پیرمردی که کنار دستش بود متوجه حالش شد و پرسید که «پسرم چی شده»
مرد که حالش دست خودش نبود جریان را کامل تعریف کرد. پیرمرد اما فقط گوش می داد. بعد از اتمام صحبت های مرد, به او گفت: این شب های عزیز از حضرت زهرا (سلام الله علیها) و مولایمان کمک بگیر, بی جوابت نمی گذارند.
اما این شرایط باعث می شود تا حدی حال مولا را درک کنی:
همسرش را جلوی چشمانش کتک زدند, باعث شدند فرزندش سقط شود, گذشته از اینها در شرایطی که حضرت زهرا (سلام الله علیها) در بستر افتاده بود چهار فرزند کوچکش همه غمگین و ناراحت بودند و زمانی که مادر از دنیا رفت علی ماند و چهار کودک بی مادر.
علی با وجود آن همه غم و غصه و تحمل ظلمی که در حقش شده بود باید کاری می کرد فرزندانش غم بی مادری را تحمل کنند.
مرد که صورتش از اشک خیس شده بود از پیرمرد تشکر کرد و در فکر فرو رفت.
کم کم خوابش برد, انگار حرف های پیرمرد برایش در حکم مسکن و آرامش بخشی بود که بتواند با قدرت بر مشکلاتش غلبه کند.
آخرین نظرات