خانم قدوسی صدایم زد و گفت بیا این برگه را بگیر, مربوط به امتحانی است که باید نخبگان علمی و پژوهشی بدهند درس هایی را باید بخوانند. فردا که می روی به فاطمه دوستت بده و امتحان را یادآوری کن برگه را از دستش گرفتم و روی کیفم گذاشتم چقدر دلم می خواست من هم در این امتحان شرکت کنم ولی این مال کسانی بود که معدل کارشناسیشان بالا بود و جزء نخبگان و استعدادهای برتر بودند. توی همین فکرها بودم که خانم عبدلی کنار میزم آمد و گفت این برگه مال کیست ؟برایش توضیح دادم شروع کرد به خواندن اسم های روی آن . علاوه بر فاطمه اسم چند نفر دیگر از دوستانم هم روی برگه بود. وقتی به اسم یکی از دوستانم رسید گفت بنده خدا ,او که نمی تواند با این وضعیتش امتحان بدهد. نجمه را می گفت چشمانش خیلی ضعیف بود تازگی ندیده بودمش ولی خانم عبدلی که به تازگی دیده بودش می گفت از قبل خیلی بدتر شده , می گفت تقریبا نمی بیند. دختر خیلی با استعدادی بود, نمراتش همیشه بالا بود, یادم می آید یک بار می گفت گاهی شب های امتحان چشمانم به سوزش می افتد و آبریزش دارد, اینطور مواقع مادرم بالای سرم می نشیند و از روی کتاب برایم می خوند و من درس ها را حفظ می کنم. حافظه اش عالی بود دوست داشت درسش را ادامه دهد اما به خاطر وضعیت چشمانش نتوانست . می ترسید همین مقدار بینایی اش را هم از دست بدهد دکتر که رفته بود گفته بودند نباید بچه دار شود و گرنه شاید بینایی اش را از دست بدهد.
حالا که فکر می کنم می بینم چیزهای مهمتری هم در زندگی هست شاید نخبه شدن خیلی هم مهم نباشد.
آخرین نظرات