نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکارخانم فاطمه سلیمیان
لباس سفیدم را به تن می کنم. از آن سفیدهایی که شادی را در چشم مردم انعکاس می کند. شیرینی پخش می کنم و هلهله کنان در میان جمع پرسه می زنم ،کم چیزی نیست حــُرّ من از میدان آمده… لبخند به لب در کنارش می نشینم؛ پارچه را از رویش کنار می زنم ،استخوان هایش که طعم اسید را چشیده اند را به روی چشمانم می کشم و آن را سرمه ی چشمان کم سویم می کنم. صدای ناله از هر سو گوش هایم را نوازش می کند ولی من غرق استخوان های سیاه می شوم. استخوان های مجیدم، مجیدی که روزی در آغوشش گم می شدم اکنون به چند پاره استخوان تبدیل شده. صدایی از دور می شنوم : "باید هم خوشحال باشد منم اگر انقدر پول می گرفتم شادی می کردم و شیرینی بذل و بخشش می کردم” این صدا مدام در گوشم می پیچید و در سرم پیچ می خورد و در آخر از چشمانم سر ریز می شود. راستی تو بگو این لحظات به چه قیمت؟
آخرین نظرات