نوشته شده توسط نويسنده وبلاگ، سركار خانم زهرا سادات افضلى
(مطلب مندرج در شماره جديد نشريه عقيق)
پایت را روی ترمز می فشاری و ناگهان ماشین از حرکت می ایستد.
تعجب می کنم !
- هنوز که نرسیده ايم؟!!
- میخواهم ادامه راه را با هم قدم بزنیم،.. کنار تو
- زير اين باران؟!
- زير همين باران، بدون چتر…
از دل گرفته ات باخبر میشوم. میدانم دوباره دلتنگ شب های عملیات شده ای. می پذیرم. شال گردنت را دور گردنت حلقه می کنم و پیاده می شوم. علی رغم بارش باران و سردی هوا آرام آرام گام برمیداری. انگار علاقهای به پایان یافتن این راه نداری.
اشکهایت را که بی صدا در زیر قطرات باران گم میشوند، به خوبی احساس می کنم اما به روی خود نمی آورم. پا به پایت قدم برمی دارم . سعی می کنم پای راستم را با پای راستت و پای چپم را با پای چپت جلو ببرم. به سکوت و تاریکی شب می نگرم و به این فکر می کنم که به راستی چه دیده ای که چنین تاب نداری؟!
كتت را در می آوری و روی شانه هایم می اندازی.
می دانم که در میان این همه فکر و حسرت و خاطره و غصه، مرا از یاد نبرده ای و نمی خواهی به خاطر خواست تو آزاری از باران ببینم.
یقههای کتت را محکم می گیرم و به خود می چسبانم. صورتم را رو به آسمان می گیرم و سعی می کنم به قطرات باران که همچنان بر روی صورت و چشمانم میریزند، خیره شوم.
چفيه ات را که روی سرت می اندازی، دلبری عجیبی در مقابل میکنی. با لبخند به صورتت چشم میدوزم . در میان اشک هایت بی اراده لبخندی به لب می نشانی. کم کم کهف پدیدار می شود. با دست مجروحت دستانم را میگیری و از پله ها بالا میرویم. انگار اینجا در کنار این خفتگان بیدار، آرامتر خواهی بود.
گوشه ای در کنارشان می نشینی و مداحی همیشگی و مورد علاقه ات را پخش می کنی و با آن هم نوا می شوی. اشکهایت به وقفه باریدن می گیرد و صدای هق هقت با صدای مداحی در هم میآمیزد. زیر لب یکی یکی نام می بری لاله های پرپر شده در مقابل دیدگانت را.
می دانم؛ درد دارد جان دادن همرزمانت در مقابلت و در آغوشت.
اشک هایم بی اختیار همراهی ات میکنند.
از گمنامان آرام گرفته کمک می خواهی که بتوانی خبر یتیمی زینب را به مادرش بدهی.
که بتوانی خبر بی همسفر شدن دختر عقد کرده ای را بدهی.
که بتوانی خبر بی پسر شدن مادری را بدهی.
می دانم برایت سخت است لحظه شهادتشان را برای خانوادهها توصیف کنی.
در میان اشک هایت ناله بلندی سر می دهی و از ماندنت شکایت و گله داری. خود را سرزنش می کنی و ضجه میزنی.
و هیچ از دستم بر نمی آید جز نشستن در کنارت و همراه شدن با ناله هایت .
و همین جراحت یعنی تو برای زینب، عباس بوده ای و برایم بزرگترین افتخار زندگی می شوی، همین دست مجروح تو…
آخرین نظرات