سفر کرده...
نوشته شده نویسنده وبلاگ سرکار خانم لیلا باباربیع:
سال پیش قرار گذاشتیم تا با هم پیوند خوریم به من گفتی: _ توسبزه گره نمی زنی؟ گفتم: _باید بزنم؟ گفتی: _کار از محکم کاری عیب نمی کنه. دستانم را گرفتی و گفتی: _ بیا بریم. آن لحظه مهرت توی قلبم گره خورد. ندانستم بقیه عمرم را ز انتظاری عجیب محکوم می شوم. یاد خنده هایت، شوخی های بچه گانه ات، به دلم چنگ می زند. امسال هم، همان راه جا و مکان قرارمان است. فقط من مانده ام مبهوت و سرگردان . جای خالیت را چه طور گره زنم. باورنمی کنم مرا در دنیا تنها می گذاری و می روی . خواستی به خاطر من که شده زنده را به مرگ تشبیه نکنی؛ تو جسمت نیست و من روحم. از من فقط یک جسم باقی گذاردی. هنوز مهرت بر سرزمین قلبم حکمرانی می کند.
آخرین نظرات