نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ
سرکار خانم لیلا باباربیع
در سراب احساس اسیر شدن عجیب دردی دارد، آن هنگام که دستانت دنبال شانه های محکمی است که برآن تکیه کند.
گوش هایی که با تپش نگاهت آرام گیرد و نگاهی که با ضرب های دلت به خواب رویایی برود .
من که تو را در هاله های متنوع دیدم ،شانه به شانه ات راه رفتم تا هیجانات دلم را به شوق نفس های تو اغراق کنم .
حال از من چه ماند جز دریایی طوفانی و جزر شدید احساس
باختمت در حالی که تو رویای احساسم بودی ، چه طور مرگ من را در خویش تماشاگری ، نمی توانم تمام عواطف را به دست فراموشی بسپارم ، تویی که من را نمی خواستی به چه تاوانی به بند جنون کشانیدی؟
نوشتم تا بدانی دلم جز تو ندید، نشنید و هیچ کس را همراه نشد ، فقط بغض توی گلو، گواه ریزش شبنم روی گونه های من است.
آخرین نظرات