نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ
ریحانه علی عسکری
جوان که بود مجبور شد همسر مردی به سن پدرش بشود.
مرد بدی نبود؛ ولی از همسر قبلیش چند پسر داشت و کار ثابتی هم نداشت.
بعد از به دنیا آمدن پسر دومش، روزی چشم برهم گذاشت و دیگر چشمهایش را باز نکرد.
زن ماند و دوپسر بچه کوچک.
به سختی روزگارمی گذراند؛ با کمک های این و آن.
نه توان کار داشت و نه کاری بلد بود.
هرکس سعی می کرد گوشه ای از کارش را بگیرد اما باز هم او هشتش گرو نهش بود.
زنی در همسایگیمان بود که مادر شهید بود
خرج و دخلش به او اجازه نمی داد بتواند به او کمک شایانی بکند؛ اما با پرس و جو از زن، متوجه شد که پدر مرحومش دارای بازنشستگی بوده که بعد از فوتش قطع شده.
دست بر زانو زد و آن قدر رفت و آمد تا مستمری بازنشستگی پدرِ زن، را برایش برقرار کند و طبق قانون جوینده یابنده است توانست.
حالا زن و دو پسرش، رفاه نسبیشان را مدیون او هستند.
مدیون کسی که اگر نتوانست خودش کمکی بکند بانی خیر شد.
آخرین نظرات