سر کلاس، منتظر استاد نشسته بودیم. استاد مردی جوان و کاملا جدی بود که استثنائا آن روز دیر کرده بود. زهرا دوستم بین کلاس و حیاط و آموزش در آمد و شد بود. انگار نمی توانست یک جا آرام بگیرد. هر دفعه سرکی داخل کلاس می کشید و می گفت: _ استاد نیامده? بعد از گذشت مدتی استاد سر کلاس آمد و از تاخیرش، عذر خواهی کرد. درب کلاس را نیم بسته نگه داشت تا صدایش مزاحم بقیه کلاس ها نشود. یک دفعه زهرا که از آمدن استاد مطلع نبود در کلاس را کمی بازتر کرد. استاد پشت در کلاس بود و زهرا او را ندید. همان طور که با سرعت سر کلاس آمد رو به بچه ها کرد و گفت: _ هنوز این اووووس هنوز حرفش تمام نشده بود که بچه ها با ایما و اشاره او را متوجه استاد کردند. او هم برنگشته سرش را پایین انداخت و از کلاس بیرون رفت. استاد هم با تمام تلاشش برای جدی بودن، لبخند ملیحی زد؛ بقیه خنده اش را خورد و درس را شروع کرد.
زنگ تفریح
آخرین نظرات