نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ
ریحانه علی عسکری
سر کلاس کلام نشسته بودیم. استاد که دختر جوانی بود از جای خود بلند شد و روی صندلی یکی از بچه ها، کنار دیوار نشست. صندلی استاد از بیرون کلاس دید نداشت و اگر کسی از بیرون نگاه می کرد فکر می کرد استادی سر کلاس نیست.
کلاس ما کلاس شلوغی بود با طلبه هایی شلوغ و شیطان.
یک از شلوغ ترین بچه های کلاس دختری به اسم زهرا بود. که اتفاقا آن روز نیامده بود. کمی که از شروع شدن کلاس گذشت; زهرا که طبق معمول دیر می آمد هم, سر و کله اش داخل راه رو پیدا شد.
دم در کلاس که رسید از بیرون به جای خالی استاد نگاهی انداخت، هر چه سرک کشید استاد را که پشت دیوار سنگر گرفته بود ندید.
به علامت تعجب شانه هایش را بالا و پایین انداخت؛ وقتی که بعد از چند بار سرک کشیدن از نبود استاد مطمئن شد با سرعت وسط کلاس آمد و بدون هیچ مقدمه ای با لهجه غلیظ اصفهانی گفت:
_ آشوما چرا مث بچه آدم نیشستین ترسیدم فک کردم استاد اومدس.
(شماچرا مثل بچه آدم نشسته اید، ترسیدم فکر کردم استاد آمده است)
بعد با ایما اشاره های ما برگشت و استاد را روی صندلی بچه ها، درحالی که از شدت خنده قرمز و خم شده بود دید.
آخرین نظرات