باران امروز، من را به ياد دوران كودكيم انداخت؛ خدا را شكر! بارانى كه انگار خيال تمامى نداشت و حسرت دل همه را برآورد. زمستان هاى كودكى ما دهه شصتي ها، واقعا زمستان بود. بيش تر صبح ها كه در خانه را باز مى كردم تا به مدرسه بروم، مه غليظى همه جا را پوشانده بود؛ به طورى كه همه چيز در لايه غليظى از مه محو بود. كمى كه از خانه دور مى شدم تا به ايستگاه اتوبوس برسم، كم كم مه رقيق و رقيق تر مى شد تا جايى كه كاملا محو مى شد؛ درست مثل خيالات دوران كودكى كه هر چه بزرگ تر شدم، كمرنگ و كمرنگ تر شد. هوا آن قدر سرد بود كه تا به مدرسه برسم، دستانم چنان يخ مى زد كه مثل لبو قرمز مى شد و ساعت اول درست نمى توانستم مداد را بين انگشتانم بگيرم. يادم مى آيد اگر لباسى شسته بوديم و روى بند حياط پهن كرده بوديم، صبح كه به سراغش مى رفتيم، مانند تكه چوبى خشك شده و قنديل بسته بود. تازه بايد بالاى بخارى آويزان مى كرديم كه اول يخش آب شود و بعد كم كم با حرارت بخارى خشك شود. شب ها هم كفش هايمان را پشت بخارى مى گذاشتيم تا صبح بتوانيم بپوشيم. آن زمان، تعطيلى مدارس بخاطر بارش برف بود، نه آلودگى هوا. تازه با اين همه سرما و برف و باران، كمتر مريض مى شديم و از اين همه ويروس خبرى نبود. تازه همه اين ها كه گفتم در برابر زمستان هايى كه پدر و مادرها و پدربزرگ و مادربزرگ هايمان گذرانده اند، چيزى نيست. دلم براى كودكان امروزى مى سوزد. ذرات آلاينده و مسموم، جاى باران و برف را گرفته و حسرت يك برف بازى حسابى و آدم برفى درست كردن به دلشان مانده است. واقعا هيچ چيز در زمستان به اندازه برف بازى به آدم نمى چسبد. پس چشمانمان به آسمان است و دستهايمان رو به بالا، باشد كه خدا رحمتش را از ما دريغ نكرده و به كودكانمان رحم كند.
زمستان هاى سال هاى نه چندان دور
آخرین نظرات