نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ گل نرگس
اولین بار بود که بدون آن ها ساکم را می بستم، حس عجیبی بود ، بین ماندن و رفتن گیر افتاده بودم، ولی همه می گفتند برو، باید بروی، اما دلم نمی دانست چه کند در میان آن همه زمزمه… بالاخره راهی شدم ، بدرقه ام کردند ، سوار اتوبوس شدم، این بار شیشه ها، آن شیشه های همیشگی نبود؛ با همه ی وقت ها فرق می کرد. بغض گلویم را گرفته بود و هنوز راهی را نرفته دلتنگ شده بودم. تنها رفتن ، بدون عزیزترین هایم بودن سخت بود ولی خدا رو شکر کسی در کنارم بود که بوی مادرم را می داد، خاله ام را می گویم ، چقدر چشم هایشان شبیه هم بود ؛ این را همه می گفتند. نگاهش که می کردم هم آرام می شدم هم دلتنگ. به هر جور که بود راه طی شد و رسیدیم. اتاق ها را تحویل گرفتیم ، لباس هایمان را عوض کردیم و آماده ی رفتن شدیم. راه کمی دور بود ،نمی توانستیم پیاده برویم ، مجبور بودیم تاکسی بگیریم . ترافیک شدید بود و چشم ما، در آن شلوغی به دنبال گنبد می گشت . هر چه نزدیک تر می شدیم ، بیشتر نبودنش را حس می کردم. رو به روی ضریح که رسیدم دیگر حریف اشک های زندانی شده پشت مردمک هایم نشدم ،چادرم را روی صورتم انداختم و آن قدر گریه کردم تا آرام شدم حالا نوبت دلم بود تا با امام مهربانی ها حرف بزند. خواسته هایم را می دانست اما نگرانی ها را دوست داشتم برایش بگویم. نگران مادرم بودم، نگران دردهایی که شب ها او را رها نمی کرد، می دانستم که خدا بیشتر از من بنده اش را دوست دارد اما او جلوی چشمم بود ، کسی که همیشه صبور بود و از درد هایش حرفی نمی زد این بار درد او را به اشک و آه کشانده بود . صدای موبایلم آمد ، خودش بود ، نمی دانستم چه کار کنم مطمئن بودم هر چقدر هم سعی کنم آخر بغضم خواهد شکست و صدای گریه هایم او را دلواپس می کند . هر طور که بود وصل کردم: _سلام مامان! خوبی ؟ زیارتت قبول… فقط توانستم جواب سلامش را بدهم. همان که فکرش را می کردم شد، گریه امانم نداد. متوجه نگاه بقیه می شدم اما کاری از دستم بر نمی آمد؛ دلم برایش خیلی تنگ شده بود؛ جای خالیش بسیار حس می شد. پشت تلفن سعی داشت مرا آرام کند و توانست… با او حرف زدم ، حرف هایمان که تمام شد باز گریه به سراغم آمد، من تا به حال بدون او پا به حرم نگذاشته بودم ، نبودنش آزارم می داد. نا شکری نمی کردم اما نبودنش خیلی سخت بود. صدای او در گوشم می پیچید که صدایم می کند ، اما حیف که او آن جا نبود. دور تا دور ضریح پر از زائر بود ،هر کس با زبانی با او حرف می زد ، آرامش حرم تمام وجودم را فرا گرفت، حس و حالی که همه ی زیارت رفته ها از آن خبر دارند و نیازی به گفتن ندارد…
آخرین نظرات