قاب عکس قدیمی را با دستمال نمناک، با دقت پاک کردم و غبارهای مزاحم را از چهره ها زدودم.
کمد لباس را که هم از لباسهای تنگ و کوچک و پاره، سبکبار نمودم، تازه یاد جاکفشی افتادم و به سراغ کفش های مندرس و جا تنگ کن رفتم،
از شر آنها هم خلاص شدم.
با خیالی تخت، چایی لیوانی، و قندان را روی میز گذاشتم و به آرامش بعد از رهایی فرسوده ها و از یاد رفته ها
می اندیشیدم.
چقدر حس و حال خلوتی و سبکی ، جذاب و شیرین است.
به یادم افتاد که مهم ترین و اصلی ترین جا را هنوز پاک سازی نکردم و اصلا جرات هم ندارم.
گوشه دلم هنوز چند شکستگی و چند حرف کهنه و نخ نما جا مانده.
هرچه که دستانم را فریب دادم برای خانه تکانی دل، خودی نشان بدهند و حرکتی کنند، هیچ یاری نکردند.
خواستم از خیرخانه تکانی دلم بگذرم دیدم نمی توانم.
اصلی ترین و حساس ترین نقطه زندگی را با غبارها و زنگارهای به درد نخور و نابود کننده رها کنم.
با دست و پایی مضطرب به سمت گوشی تلفن رفتم و با دو دلی شماره گرفتم.
در ذهن دنبال واژه و کلامی برای شروع و سلام می گشتم، اما وقتی از آن سوی خط سلام و بفرمایید دوست قدیمی ام راشنیدم به یکباره تمام هوش و حواسم به سلام و احوالپرسی از دیرینه دوست مشغول و از واهمه های بیخود خالی شد.
آخرین نظرات