نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ
سرکار خانم فریبا حقیقی
چنددقیقه به آمدن شوهرم مانده بود، گفتم سری در دنیای خبرها بزنم. همین طور سرم تو گوشی بود که صدای سوییچ و ساعت روی سنگ اُپن گذاشتن همیشگی، که نماد آمدن شوهر بود به گوشم خورد.
اما این بار عکس العملی نشان ندادم. چون خبر داغی می خواندم و حال دوباره خوانی نداشتم. شوهرم وقتی حاضری زدن من را نشنید به بچه ها گفت:
_ مامان دوباره کلاسه؟ بچه هاگفتند: نه تو اُتاقه.
مجبور شدم با گوشی بیرون بروم و سلام و خسته نباشید بگویم، عادت نداشتم گوشی به دست پیشوازش برم. بعدپرسیدم:
_ من را می خواهی چکار آخه؟ غذات رو کتری آماده و سالادت تو یخچال و قاشق چنگالت روی میز.
طبق معمول بچه ها گرسنه بودند من هم با آن ها غذا خوردم. جواب داد: خوب می خواستم کلا ببینم کجایی؟
بچه ها سروصدا می کردند به طرفشان رفتم و گفتم: همسایه ها خوابند سر و صدا نکنید. پسرم گفت:
_ وای مامان چرا یادم ننداختی؟ نماز نخواندم. گفتم: عزیزم وقتی به سن تکلیف می رسی یعنی خودت باید تکلیف کارت را بدانی نه این که من دائم بگویم. سریع برای وضو گرفتن اقدام کرد، دخترم را دیدم که دست و صورت شسته جوراب های من را پوشیده، تعجب کنان گفتم:
_ تو دیگه چکارمی کنی؟ با زبان شیرینش گفت:
_نماز بخونم پاهام پیداست مجبولم بپوشم آخه. شوهرم قاشق غذا را به دهان می برد و به شلوارک دخترم نگاه می کرد می خندید و می گفت:
_ امان از دست این مامان .
آخرین نظرات