نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ ریحانه علی عسکری توی خیابان حرکت می کردیم که پدرم گفت: _ بهتره یکم خرید هم برای خونه بکنیم. پدر رفت و من چشم براه او خیره به خیابان ماندم. مغازه های جدیدی که تا الان ندیده بودم توجهم راجلب کرد. با خودم گفتم: _کی مغازه زدند که من ندیدم آن هم مغازه ای به این شیکی و پر زرق و برقی؟ نگاهی به دست های بچه ها انداختم که پاکت های خریدشان را با خوشحالی در دست های کوچکشان تکان می دادند. ولی با نگاهی به صورت پدرانشان، درماندگی را خواندم. زیر لب گفتم: _خدایا! هیچ مردی را شبِ عیدی شرمنده زن و بچش نکن. یاد امروز افتادم که کلاس تا بعد از ظهر طول کشید؛ طبق هرسال تصور می کردم موقع برگشتن مجبور می شوم از شلوغ ترین خیابانِ شب عیدِ اصفهان که عبدالرزاق بود عبور کنم. و مدت زیادی را داخل ترافیک بمانم؛ اما برخلاف تصور و معمولِ هرسال، خبری از ترافیک سنگین نبود. ترافیک نرم و روانی در جریان بود. جالب این که امسال هم از صف طولانیِ گز کرمانی خبری نبود؛ اصلا امسال اصلا صفی در کار نبود؛ و من خیلی زود مسیر را طی کرده؛ به خانه رسیدم. شاید هر وقت دیگری بود خوشحال می شدم؛ اما الان هیچ چیز بهتر از یک خیابان شلوغ که منتهی به بازار خرید می شود حالم راسر جایش نمی آورد. از دوماه مانده به عید برای رفت و آمد عذابی می کشیدم که نپرس؛ بعد از سه ساله رفت و آمد خواسته من برآورده شده بود اما؛ دلم خوش نبود. مادرم همیشه می گفتد: _آرزوی خوب بکن، حاجت خوب از خدا بخواه شب لیله الرغائب در است شب آرزوها’ خدایا! من از تو یک چیز می خواهم: یک خیابان شلوغ و پر ترافیک، منتهی به یک مرکز خرید .
خیابان شلوغ
ارسال شده در 17 اسفند 1397 توسط ریحانه علی عسکری در فرهنگی, مناسبتها, خانواده, روایت تولیدی, #به قلم خودم
آخرین نظرات