نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ فاطمه
هر چه درکوچه پیش می رفتم؛ متوجه می شدم که اصلا این راه برایم آشنا نیست. درهای ماشین را قفل کردم و دنده عقب از کوچه بیرون آمدم. با خودم زمزمه کردم: _ خدایا خانمی را ببینم برای آدرس پرسیدن، که امنیت خاطر داشته باشم. بادقت به دنبال تیرهای چراغ برق می رفتم که مرا به خیابان برساند. کمی جلوتر یک دختر مانتویی جلوی یک خانه دیدم که منتظر کسی بود؛ بلافاصله دختر مانتویی دیگر ازخانه بیرون آمد. باخودم گفتم: _ می ایستم و به بهانه ی آدرس پرسیدن تذکراتی دوستانه به آن ها می دهم. سریع ایستادم؛ شیشه سمت شاگرد را باز کردم. در حالی که لبخند بر لب داشتم سلام کردم و پرسیدم: _خانم! نزدیکت ترین راه برای رفتن به خیابان از کدام طرف است؟ _همین طورکه آدرس را می گفت نگاهش کردم و به دنبال راهی برای صحبت بودم. در این حین، حس کردم جایی می خواهند بروند و خوشحال می شوند که آن ها را تاسرخیابان ببرم. پس بدون مکث گفتم: _می توانم خواهش کنم اگر مسیر شما با بنده یکی هست تشریف بیاورید؟ با لبخند معنا داری به هم دیگر نگاه کردند و سوارشدند. بعد از راهنمایی هایش گفتم: _ خدا شما دو فرشته را برایم رسانید. نگاهی به چشمان دختری که عقب نشسته بود انداختم و بعد به جلویی؛ ادامه دادم: _ وقتی که راه را گم کرده بودم آرامش نداشتم ولی حالا آرامش دارم. الهی خدا ما را به صراط مستقیم برسانند که آرامش حقیقی را درک کنیم. یکی از آن ها گفت: _خواهرم اصلا حال پیاده روی نداشت خدا شما را برای ما رساند یا ما را برای شما؟ _خداوند شما دو فرشته ی زیبا را برای نجات من رسانید. _چقدر شما از ما تعریف می کنید! تعجب کرده بودند، مثل این که از چادری ها در ذهنشان تصویر کم رنگی بود که در حال رنگ آمیزی بودند. کنجکاوانه نگاهم می کردند و کلماتم را بررسی می کردند. کمی فرصت تثبیت رنگ به آن ها دادم و بعد دوباره نگاهی به چشمانشان انداختم. _شما این قدر زیبا هستید که نیازی به این ته آرایش و لباس های تنگ و جذب ندارید. چون این ها جذابیت شما را بالا می برد و نگاه مردهای نامحرم با تن خانم های زیبا، همان کاری رامی کند که دست بچه با سرویس نقره. هیچ وقت ارزش سرویس نقره کم نمی شود، اماجلوه ی آن گرفته می شود؛ قدرخودتان را بدانید. آن ها پیاده شدند اما نگاه مهربانشان می گفت که دلشان راجا گذاشتند.
آخرین نظرات