نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ کوثر ولایت:
سرکار خانم کوثر محمدیان
ماهی قرمز داخل تنگ، مدام چرخ می زد. با سرعت از عمق آب به بالا می آمد و شیرجه ای کوچک می زد. گاهی بی حرکت می شد و به بیرون زل می زد.
طوری خشکش می زد که حسرت را می شد از نگاهش فهمید. دنیای بیرون تنگ، برایش بزرگتر و جالب تر جلوه می کرد. حسرت ورود به دنیای جدید و پر ماجرا، تمام قلب کوچکش را پر کرده بود. چیزهایی را از آن طرف شیشه می دید که تا به امروز حتی تصوری هم از آنها نداشت. تنها چیزی که به آن فکر میکرد رفتن به دنیای جدید بود. تصمیمش را گرفته بود.
با خودش می گفت؛
_ من می توانم بروم. باید شجاع باشم. نباید بترسم. این حق من است که تجربه کنم. باید بروم…
صبح روز بعد، بدن نحیف و لطیفش، خشک و بی روح، روی فرش افتاده بود. چشمان کدر شده اش یادآور حسرت دیروزش بود. تجربه دنیای جدید به قیمت زندگی اش تمام شده بود. شاید اگر می توانست زبان باز می کرد و می گفت :
_ همه چیز را که نباید تجربه کرد! گاهی وقتها ارزش اش را ندارد!
آخرین نظرات