نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ کوثر ولایت:
سرکار خانم صفورا صیرفیان پور
بیست و هشت اسفند 95 اتوبوس را تحویل گرفته بود. سفید, تمیز و نوی نو.
برای خریدنش هشت صد میلیون تومان هزینه کرده بود. اما در طول آن چند روز نتوانسته بود مسافری پیدا کند و ناگزیر شده بود به پیشنهاد شهرداری اصفهان فکر کند.
پیشنهادی که برای ماشین صفر و شیک او گران تمام می شد.
«راهیان نور در ایام نوروز»
صبح روز 5 فروردین سال 96 سوار اتوبوس شدیم و به طرف خرمشهر به راه افتادیم. از همان ابتدا فهمیدیم با راننده ای هم سفریم که پرستیژ خاصی دارد. ظاهری بسیار آراسته و تمیز داشت و تاکید زیادی روی تمیزی و نظافت اتوبوس می کرد.
به طوری که با هربار پیاده شدن مسافران و سوارشدنشان ماشین را از نظر می گذراند و دائم به مسافران تذکر می داد. ما هم تا حد امکان در تمیز نگهداشتن اتوبوس با او همکاری می کردیم, چون اولین مسافران خوشبخت آن خوش رکاب بودیم.
تقریبا همه چیز به خوبی پیش می رفت تا به خرمشهر رسیدیم و وارد اردوگاه شدیم. اردوگاه شهید باکری خرمشهر.
شب بود و سطح اردوگاه ناهموار و خاکی و از همان جا نگرانی های آقای راننده شروع شد. از فردا گاه و بی گاه باران می گرفت و زمین ها را گل چسبناکی می پوشاند.
با هر بار بازدید از مناطق جنگی و سوار و پیاده شدن, دغدغه آقای راننده و همه مسافران این بود که کف اتوبوس تمیز بماند. راننده با پهن کردن روزنامه کف اتوبوس و مسافران با مالیدن کف کفش ها به سنگ ها قبل از سوار شدن.
اما شلمچه داستان دیگری داشت. از اتوبوس که پیاده شدیم, پاهایمان تا مچ در گل فرو رفت و بارش باران عربی هنوز هم ادامه داشت.
مسیراتوبوس تا یادمان شهدا شلمچه را, با فرورفتن در گل طی کردیم.
برخی کفش هایشان را درآورده و پاها را عریان در گل فرو می بردند.
چنان حس خوبی بود که حسرتشان را خوردیم. انگار تمام انرژی های منفی درونشان را در خاک شلمچه جا می گذاشتند و سبکبار باز می گشتند.
وقتی برگشتیم تا سوار اتوبوس شدیم, راننده پای ماشین ایستاده بود و به این فکر می کرد چه بلائی سر اتوبوس نازنینش بیاید.
هرکس سعی می کرد کفش هایش را در آب چاله هایی که نزدیک اتوبوس بود بشوید. قبل از سوار شدن هر مسافر, راننده کفش های او را بررسی می کرد و سپس به او اجازه سوار شدن می داد.
تمامی پله های اتوبوس را با روزنامه و پارچه پوشانده بود.
روز بعد که عازم شط اروند بودیم با بیرون آمدن از اردوگاه باصحنه عجیبی روبرو شدیم .
آقای راننده یک یک مسافران را مجبور می کرد, کفش هایش را درآورده در پلاستیک بگذارد و بعد سوار بشود.
غرغر همه شروع شد. چاره ای نبود کفشها را در آوردیم و در پلاستیک گذاشتیم و با جوراب وارد اتوبوس شدیم.
هنگام پیاده شدن در درگاه اتوبوس, کفش ها را از پلاستیک درآوردیم و دوباره پوشیدیم و این ماجرا ادامه داشت.
به هرحال گذشت. سفر چند روزه ما تمام شد و من به این فکر می کردم که هر اتفاقی ظاهری دارد و باطنی.
هر چند ظاهر این سفر برای راننده و اتوبوسش خوشایند نبود, اما پشت پرده ماجرا شاید بیمه شدن راننده و اتوبوسش به واسطه شهدا باشد.
آخرین نظرات