نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکارخانم فاطمه سلیمیان
از خواب سیاهی برخاستم و بهانه ی پدر را گرفتم. من همیشه سرمای غم و اشک های یخ زده ام را در میان گرمی آغوش پدرم گم می کردم. نرم نرمک به سوی کنج اتاق روانه شدم؛ با دست های لرزانم کوله ی خاکی رنگ روی زمین را به سینه ام چسباندم. بوی خاک و باروت و خون تا مغز استخوانم را سوزاند از پدرم تنها یک کوله به دستانم رسیده. به دستانی که هر لحظه منتظر در آغوش کشیدن و لمس دستان پدر بود. پدرم! از وقتی که شهادت را لبیک گفته ای نه به گردشی رفته ام و نه سینمایی. اما تا تا دلت بخواهد انشاهایم بیست شده است: نامه ای برای رهبر، نامه ای برای جبهه و حتی نامه برای تو، بلکه جوابی دهی تا دل خونم آرام بگیرد؛ بلکه وقتی بچه ها مرا با انگشت نشانه می گیرند و به من بچه یتیم می گویند، گوش هایم را نگیرم و سینه سپر کنم و بگویم: _نه، من هم پدری دارم. ولی با سینه ام که شرحه شرحه فراق است چه خواهی کرد؟ کوله را در جای خود رها می کنم دیگر زمان درد دل کردنم به سر رسیده. نفسم را سخت به بیرون می فرستم چشمانم را می بندم و گونه ای خودم را به خواب می زنم گویی سال هاست که چشم به این جهان نگشوده ام . وقتی بوی مادرم اتاق را عطر آگین می کند نفس هایم را عمیق تر می کنم؛ می فهمم که مادر باز هم آمده تا با کوله محبوبش راز و نیازی کند. لیلی که بعد از مجنونش دیوانه وار به هر دری زده است تا بتواند یک تکه استخوانش را به دست بگیردیا حتی یک خبر از اسیری اش. لیلی که بعد از مجنونش به یک باره قدش خمیده و دستانش لرزان شد. کم کم با صدای پچ پچ های مادر که با گریه و خنده میکس شده است خواب مرا در بر میگیرد خوابی که ازسیاهی اش سردم میشود .
آخرین نظرات