به یاد می آورم روز بارانی را، صدای رعب آور رعد و برق را، گویی می خواست صفحه ی آسمان را بشکافد.
به یاد آوردم شعر دوران کودکی را .
کنار پنجره بخار گرفته این روز هایم می نشینم، باران، شیشه ی کدر را می شست; قطرات رقصان به پایین حرکت می کردند.
نمی دانم چرا باران با عجله بر سر عابرین می ریخت… آرام زمزمه کردم: آخر چرا با این عجله؟ کسی خانه نیست من هستم و تنهایی، می خواستم به باران بگویم نیا! زمین جای قشنگی نیست.
ولی با این حرف ها انگار طمعش بیشتر می شد. پنجره را باز کردم و خنکای هوا و بوی نم خاک را با ولع به ریه هایم کشیدم . صدای هق هق باران شدید تر شد، هق هقش درد فراق و دوری داشت ، دوری از امام زمانش …
من بغض می کنم و باران می بارد، آسمان از بغض خالی می شود و من هر لحظه از بغض پر می شوم. گریه کردن دردی را دوا نمی کند و زخمی را درمان نمی شود. نه تنهایی امام زمان را کم می کند و نه پسر فاطمه زهرا (س) می آید. دارد زمان آمدنت دیر می شود، پس کی می آیی؟
آخرین نظرات