جمعه شب باصدای مهیبی از جای جستم.
باد، رخت آویز را بر شیشه می کوبید،
به سرعت به بالکن رفتم؛ رخت آویز را از چنگ باد نجات دادم.
به اتاق خزیدم و پشت پنجره به تماشای تکاپوی دلهره آور باد ایستادم.
آسمان که از غروب گرفته و غمگین بود، این بار با کمک باد عقده گشایی می کرد و دست در دست هم بر زمین و زمان می کوبیدند،
ناگاه صدای ترکیدن بغض آسمان به گوش رسید و باران شروع به ریزش کرد.
بغض نیم خورده آسمان متحیرم کرد اما به اندیشه فرو رفتم که من هم چونان حالی داشتم و گلویم از بغض فشرده شده بود.
چند قطره اشکی میهمان گونه ها.
از تقلای باد و آسمان و بغض ریزان آسمان به وعده عمل نشده و معشوق به وعده گاه نیامده رسیدم.
آری، جمعه ای گذشته بود و یار چهره نشان نداده بود،
آری، این جمعه هم بر تقویم عمر زمان مُهر رفتن خورد، بدون حضور یار.
این جمعه هم گذشت و نیامد.
آخرین نظرات