عصر شد و موقع نق زدن دخترم،
مدام می گفت بریم خونه بابا محمدآقا (پدرخودم)
می گفت:
_ (بابا داله خونه شـون رو قشنگ می کنه بریم ببینیم)
نتوانستم جلوی حس کنجکاوی دخترم برای دیدن بنایی را بگیرم و با هم رهسپار خانه پدر شدیم.
پدرم حیاط خانه را تعمیر می کرد، به رسم بنایی، تمام خانه را گرد و خاک پوشانده و صدای بیل و ابزار، فضای خانه را پر کرده بود.
بعد از رسیدن ما و سلام احوال پرسی، پدرم رو به دخترم کرد و گفت:
_ بریم بستی و کیک برا بنا بخریم و بیاییم.
برادرم که آنجا حضور داشت با لحنی معترضانه گفت:
_ بابا تازه میوه براش بُردی، تازه کنترات برداشته، کمکش هم می کنی، اینقدر لوسش نکن بذار کارش را زود تموم کنه بره، مامان خسته شده از این به هم ریختگی .
پدرم با عصبانیت نگاهی به برادرم کرد و گفت:
_ هرچی باشه کارگره تو خونه ماست و کارگر اَرج و قُرب خاص خودش را داره.
و ادامه داد:
_اصلا مگه نمی دونی پیامبر دست های کارگر را بوسه زده.
بعد با دخترم برای تهیه کیک و بستنی ره سپار مغازه شدند.
بعد از سرزدن به خانه پدری، در راه برگشت به خانه، دخترم گفت:
_ مامان اجازه هست یه پول از قُلکم بردارم؟
گفتم:
_ چرامگه چیزی می خواهی بخری؟گفت:
_ آره می خوام برا اون مَرده که کوچه راجارو می کنه بستنی بخرم.
خندیدم وگفتم :
_ خودش پول داره بره بستنی بخره.
گفت:
_ بابا محمد آقا گفت کار می کنند خسته می شند، گناه داره مامان، برم بستنی براش بخرم.
کوتاه آمدن و بستنی برا رفتگر کوچه خریدن، هم پایان بنایی خانه پدر من شد.
آخرین نظرات