هنوز از هول و استرس انژیو مادرم در نیامده بودم که امتحانات ترم شروع شد.
مادرم پنج شنبه نوبت دکتر داشت. می دانستم که اگر با یکی از خواهرانم برود پشت در مطب دکتر می نشینند و داخل نمی روند؛ از طرفی هم می دانستم که مادرم وقتی دکتر را می بیند نصف مشکلاتش را فراموش می کند بگوید.
باید خودم همراهش می رفتم، اما امتحان کلام داشتم می دانستم که حداقل نصف روزم بابت آن هدر می رود و فرصت نمی کنم درس بخوانم.
بین رفتن و نرفتن مردد بودم، بلاخره با خودم گفتم تابستان امتحان می دهم مادرم واجب تراست؛ یا نهایتا مجبور می شوم یک بار دیگر سر کلاس بنشینم.
دلم را یک دل کردم و همراه مادرم رفتم.
از صبح که آن جا رسیدیم تا بعد از ظهر کارمان طول کشید.
پایم که به خانه رسید از خستگی بیهوش شدم فقط شب توانستم مقداری از کتاب را بخوانم.
با امید به خدا سر امتحان حاضر شدم و هرچه به فکرم می رسید را روی کاغذ آوردم.
هرچه سر امتحان بارم ها را حساب می کردم می دیدم که به ده نمی رسد تا بتوانم تابستان امتحان بدهم.
با این حساب، باید دوباره سرکلاس می نشستم.
نشستن بیشتر، فایده ای نداشت برگه را تحویل دادم و از سالن خارج شدم.
چند روز بعد، امتحان بعدی بود. به محض این که امتحانم را تحویل دادم استاد درس کلام را دیدم.
جلو رفتم و سلام و علیکی کردم استاد از امتحان پرسید، قضیه مادرم را برایش تعریف کردم و گفتم:
خیلی بد امتحان دادم قبول نمی شوم.
گفت انشاالله قبول می شوی.
گفتم: نه استاد خیلی بد دادم حساب کردم سر امتحان قبول نمی شوم.
گفت: قبولی نترس
گفتم: مطمئنم قبول نمی شوم حتی ده نمی شوم تا تابستان دوباره امتحان بدهم چه برسد به دوازده.
نگاهی به من انداخت و گفت:
_می گم قبول شدی
باورم نمی شد؛ استاد کاور درون دستش را بالا آورد برگه مرا بیرون آورد: 13.75
چند بار نگاه کردم باورم نمی شد خیلی خوشحال شدم پرسیدم:
_ آخه چطور ممکنه
استاد گفت:
خدابرکت کاری که برای مادرت کردی را به تو داد.
آخرین نظرات