به محض این که به خانه رسیدم به سمت دستشویی رفتم.
خواهرم با صدای بلندی گفت:
_آب قطع شده.
بی خیال شستن دست هایم شدم و سر سفره نشستم. مادرم گفت:
_ همیشه یک دبه آب ذخیره می کردم ولی امروز حتی یک بطری آب داخل یخچال ندارم.
پرسیدم:
_تازه آب قطع شده؟
جواب داد:
_از صبح تا حالا آب نداریم.
نهار را که خوردم به اداره آب زنگ زدم که اشغال بود.
این طور که پیدا بود آب تعداد زیادی از مشترکین قطع شده بود.
کم کم بخاطر تشنگی و ضرورت مجبور شدیم یک دبه آب از خانه همسایه که منبع داشتند بگیریم.
از یک دبه آب هم باید غذا می پختیم. هم برای دستشویی و نوشیدن استفاده می کردیم هم وضو می گرفتیم.
قرار بود شب هم مهمان داشته باشیم.
اذان مغرب شد. از دبه آب یک نصفه لیوان آب برداشتم و وضو گرفتم.
جالب این که یک چهارم از آب درون لیوان هم اضافه آمد.
با همان یک دبه آب غذا پختیم و چایی گذاشتیم و بقیه آن را سر سفره برای خوردن آوردیم.
با خودم حساب کردم که اگر الان آب قطع نبود، به جای یک دبه چند دبه آب مصرف می کردیم و اصلا متوجه میزان آبی که مصرف کرده بودیم نمی شدیم.
امروز که می خواستم از خانه بیرون بیایم باران شدیدی گرفت.
احساس کردم خدا باز هم از در لطفش با بندگانش رفتار می کند نه عدلش.
و گرنه شاید باران را از بندگان اسراف کارش دریغ می کرد.
مادرم گفت:
_ اگر می خواهی چتر ببر خیس نشوی.
اما من دوست داشتم به جبران دیروز، این لطف الهی را با تمام وجود احساس کنم.
پس بدون چتر زیر باران شروع به پیاده روی کردم.
آخرین نظرات