نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ:
مهربان
نام خانم جمشیدیان بر صفحه گوشی ام نقش بست و صدای زنگ گوشی به صدا درآمد. کتابم را بستم و جواب تلفن را دادم. _سلام خانم جمشیدیان جان، بله بفرمایید.
_ سلام عزیزم کجایی؟
_ تو متروام، دارم میام.
_میبینمت. یاعلی
_ یاعلی بلاخره به امام زاده درب امام رسیدم امامزاده ای که بین عوام معروف هست به امامزاده ماستی!
شاید علت شهره شدن به این نام این باشد که مردم پس از رسیدن به حوائج خود بواسطه ی دعای این امامزاده؛ نان و ماست نذر کرده و بین دیگران پخش می کنند. البته شاید.
وارد حرم شدم. قصد داشتم سریع زیارتی کوتاه انجام دهم و بلافاصله بدون فوت وقت با خانم جمشیدیان تماس گرفته و محل دقیق حضورش را بپرسم.
تابلوی کوچکی که سر در ورودی برادران تعبیه شده بود توجهم را جلب کرد، با خط خوش نستعلیق چیزی بر آن نوشته بود. ایستادم و مطالعه کردم. نسب دو امامزاده مدفون در حرم را توضیح داده بود. خط سوم یا چهارم نوشته بود:
“امامزاده ابراهیم از نبیره های حسن مثنی فرزند امام حسن مجتبی علیهم السلام” دوباره این جمله را خواندم، “امامزاده ابراهیم از نبیره های حسن مثنی فرزند امام حسن مجتبی علیهم السلام” و برای بار سوم؛ چشمانم بر اسم “حسن مثنی” خیره ماند پلک هم نمی زدم. گویا دیگر بر روی زمین نبودم یک اتفاقات وصف نشدنی در درونم حس می کردم.
صحنه هایی مثل برق از جلوی چشمانم می گذشت. همچون سکانس های منقطع از یک فیلم. اما یک نقطه اشتراک داشتند: “من" من کسی بودم ک در همه سکانس ها حضور داشتم. دلم به لرزه افتاد و با جاری شدن ناخودآگاه قطرات اشکم بر صورتم به خود آمدم. از آن موقعیت جابه جا شدم، به دیوار تکیه دادم. به فکر فرو رفتم؛ اینکه این حسن مثنی کیست؟ و چه می خواهد به من بگوید؟ اینکه چه اسم آشنایی است و چرا با خواندن این اسم منقلب شدم! اینکه این نشانه ها چیست و این اسم! و ربطش با این امامزاده و من چیست؟ ربط من با صحنه هایی که از جلوی چشمانم رژه می رفتند چیست؟ سکانس یک امامزاده شلوغ و سکانس بعدی اسم حسن مثنی و بعدی و بعدی و بعدی… بلاخره چیزی را به یاد آوردم. چند وقت قبل خوابی دیدم که بسیار من را تحت تاثیر قرارداده بود. در خوابم به امامزاده ای رفتم که منسوب بود به حسن مثنی.
در خواب مسافری بودم که برای یک زیارت کوتاه به آن جا می رفتم و این اولین بار بود که اسم حسن مثنی را می شنیدم. وقتی از خواب بیدار شدم تامدت ها بدنبال این اسم می گشتم. آن زمان نمی دانستم ایشان از فرزندان امام دوممان هستند. کم کم اطلاعاتی هر چند دست و پاشکسته و کمرنگ از ایشان جمع آوری کردم تا بتوانم خوابم را تعبیر کنم. اما به نتیجه ای نرسیده بودم و نهایتا به مرور زمان این خواب و اسم را به باد فراموشی سپردم. این که پس از گذشت چند ماه به یکباره با دیدن این اسم در این امامزاده خوابم برایم تداعی شد.
این که دلم روضه ی مولا حسین می خواست و اشک هایی که بی اختیار سرازیر می شدند و از همه مهتر علت حضور من در این امامزاده، این ها نمی توانستند بهم بی ربط باشند. با وجود این افکار به سمت ضریح در قسمت خواهران رفتم، زیارتی کوتاه کردم و از حرم خارج شدم.
چون زمان کافی برای بیش از این ماندن را نداشتم و علت اصلی حضورم دعوت خانم جمشیدیان از من بود پس بی درنگ با ایشان تماس گرفتم و محل دقیق حضورشان را پرسیدم. درست در حیاط پشتی حرم در چوبی کوچکی بود که ایشان در چهارچوب آن به استقبال من ایستاده بود. او از معدود افرادیست که بی دلیل بر دلم نشسته، همیشه حس مددجویی ایشان برایم قابل تحسین بود. دستانش را گرفتم و به آرامی فشردم و با سلام و احوال پرسی گرمی، وارد محفل ده پانزده نفریشان شدم. “جلسه توجیهی مربیان نوجوانان هیئت جوادالائمه” حال که فکر می کنم ربط و ضبط این نشانه ها و خواب، و اسامی را با این مکان، می فهمم. خدا بر ما منت نهاده و مسئولیتی هرچند سنگین اما قطعا این چنین شیرین، و پر رمز و راز و صدالبته پربرکت را بر دوشمان گذارده است.
به لطف نظر خانم جمشیدیان، به عنوان مربی گروهی از نوجوانان دبیرستانی انتخاب شدم؛ به سردمداری آقای خانی و خانم عبداللهی. دو عزیز دلسوز و پا به رکاب ولی زمانشان ان شاالله. دانستم حضورم در چنین جمعی که دغدغه روز مره شان تسکین یافتن خود، با سکینه شدن برای نوجوانان شهرم بود تعبیر خوابم بود. و دعای این امامزاده که منسوب به امام حسن مجتبی است نشان از کرم بی پایان مولای دوممان در دستگیری از مردم است. هرچند پاسخ این دستگیری نان و ماستی باشد، اما پهن کردن این سفره مقصود است و رزق مادی و معنوی ای که در قبل آن نصیبمان میشود بهانه است.
بار اولی که خبر از وجود چنین محفلی گرفتم را بخاطر دارم، آن روز و روزی، گوش هایم که شنیدن این چنین دعوت بهشتی بود را به یاد دارم. دعوت کردنم به لبیک گفتن در جذب یاران مولا یعنی نوجوانان شهرم آن هم درست در لحظاتی که غرق در طلب از خدایم بودم را از یاد نخواهم برد و چه زیبا آن روز منتهی شد به امروز، به حضورم در قطعه ای از بهشت و به تدبیر نشستن با دیگر مربیان جهت ساختن بهشتی دیگر به دستان نوجوانان دلبندمان. قطعا حفظ آنان که مادران آینده سرزمینمان خواهند شد گره از بسیاری از مشکلات ها می گشاید. شاید بزرگترینشان فرجمولا باشد. پ.ن: تصورم این است که نام نهادن این امامزاده به “ماستی” نه از سر بی احترامی که از سر لطف این بزرگ خفته در خاک است.
این که بدانیم رزق مادی هم می تواند بهانه ای برای دریافت رزق های معنوی و بزرگ تر باشد. این که بدانیم همانطور که صاحب این مکان در ازای نان و ماستی که به هم نوعت می دهی؛ حاجتت را نزد خدا وساطت می کند. یعنی تو نیز گذرگاه خواهش های مردم باش. هرچند تشکر آنها در نظرت کوچک آید اما، تو به بزرگی وجودی که از خالقت در درونت داری بنگر و نه به بیرونی مخلوقاتش. “و من الله توفیق”
آخرین نظرات