نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ
سرکار خانم فاطمه سلیمیان
صدای سرفه های خش دارش در فضای گرم خانه می پیچد. گاهی نفسش می رفت . گاهی صدای اسپری که سرفه هایش را به آرامش دعوت می کرد. دخترک جوانش با هر سرفه پدر‘جان از بدنش خارج می شد; آخر دختر ها بابایی هستند. تن پدر را می بیند که پر از تاول هایی است که بمب های شیمیایی بر بدن پدر قهرمانش کاشته اند. دخترک هی می بیند و جگرش می سوزد ولی بغض می خورد‘ تا پدر نبیند اشک های ریزانش را. به بهانه های جورواجور به بیرون اتاق می رود‘ و اشک هایش را از پشت سد چشمانش آزاد می کند. اشک نرمنرمک از کنج چشم پدر به پایین می افتد . اشک می ریزد برای دختری که در سنی که همه دغدغه ای جز درس ندارند، باید غصه پدر را بخورد؛ برای دختر کوچولویش که می داند تاب و تحمل دیدن تن پر تاولش را ندارد. تاب ندارد گوش کند صدای سرفه های خشک و سینه سوز پدر را. جانبازی که دردهای طاقت فرسا تحمل می کند و همه مردم فریاد می زنند: پولش را می گیرد! مفت می خورد و می خوابد ولی میلیون ها میلیون پول می گیرد ! این اشک های دخترک سیری چند؟!
آخرین نظرات