نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ
سرکار خانم فاطمه سلیمیان
_ چیه هی میگی شهید‘ شهید چیه هی میگی شهدا زنده اند. حرفت خیلی مسخرس‘ مگه شهدا هم زنده ان؟ اونا هم مثل خیلی های دیگه زیر خاکن‘ مردن‘ تو کلت اینو فرو کن. گذاشتم حرف هایش تمام شود‘ با لبخند جوابش را دادم: _ می خواهم برایت داستانی بگویم‘ حوصله شنیدنش را داری؟ با بر هم گذاشتن چشمانش جواب مثبت داد. همان گونه که به چشمانش خیره بودم شروع کردم: سال سوم دبیرستان بودم و مثل بقیه ی نوجوان ها شر و شیطون و با حجابی که مرا در مدرسه انگشت نما کرده بود. اگر اشتباه نکنم اواخر دی ماه ۱۳۹۵ بود که در مدرسه پیچیده بود که می خواهند به راهیان نور ببرند. دوبار به آنجا رفته بودم؛ ولی مثل همیشه برای تفریح و… به سمت دفتر مدیریت برای ثبت نام قدم برداشتم‘ کارهای ثبت نام را انجام دادم و به سوی خانه رفتم. فردا خبر دادندکه اردوی راهیان نور کنسل شده است. اعصابم ریخت بهم، وقتی به خانه رسیدم‘ کوله ام را به سمتی پرتاب کردم و با ابروانی که به سختی بهم پیچیده بود؛ رو به عکس شهیدی که پدرم به سالن زده بود ایستادم. وجب به وجب عکس را از نظر گذراندم” جزء به جزءصورتش‘ سردار شهید حسین قجه ای‘ اسطوره مقاومت‘ گنبد رویایی امام حسین(ع)‘ السلام علیک یا اباعبدالله الحسین…"دوباره بازگشتم، به چهره ی ملکوتی اش نگاه کردم‘ در حالی که پوزخند روی لبانم نقش بسته بود چندین بار با انگشت اشاره ام به سینه اش کوبیدم و با فریاد گفتم : _ مگر تو زنده نیستی؟ مگر شما مهمان دعوت نمی کنید؟ مگر شما شهید راه حق نیستید؟ یا مرا می بری راهیان نور یا منه دیوانه را که می شناسی یه بلایی سر خودم می آورم؛ همان جور که به چشمانش خیره بود عقب گرد کردم و به اتاقم رفتم. فردای آن روز داخل مدرسه بودم که صدای بلند گو آمد. چندین بار اسمم را پشت بلند گو صدا زدند‘ زیر لب گفتم: (اوووف دوباره می خواهند چه گیری بدهند). در حالی که موهایم را داخل مقنعه می کردم‘ جلوی مدیر ایستادم، بی مقدمه گفت: با فلان مدرسه و فلان مدرسه می خواهی بروی؟ اتوبوس یک نفر جا دارد. دهانم به یکباره خشک شد‘ دیگر از تعجب کم مانده بود چشمانم از حدقه درآید. وقتی با پای برهنه وارد کربلای ایران شدم‘ دلم دیگر آن دل نبود. راه می رفتم و بغض هر لحظه بیشتر به دور گردنم می پیچید و به چشمانم نیش می زد. وقتی به سه راهی شهادت رسیدم‘ سخنرانی جانباز عزیز را گوش دادم و پیش از پیش شرمنده شدم. دویدم و به آن جانباز رسیدم بی مقدمه گفتم: _ شما شهید حسین قجه ای را می شناسید؟ نگاهم کرد و با لبخند گفت: دخترم نکند شما مهمان حسین هستید؟! دیگر نتوانستم حرفی بزنم‘فقط چشمانم را به نشانه ی تایید باز و بسته کردم‘ که اشک هایم بر روی گونه هایم جاری شدند و این شد مهر تایید بر حرف آن جانباز ایثار گر.
آخرین نظرات