نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکارخانم فریبا حقیقی
از خانه که بیرون زدم حس کردم سردی این صبح پائیزی بیش تر از روزهای قبل است. به خیابان اصلی رسیدم و با انبوهی از برگ های درختان توت که زمین را مفروش کرده بودند، روبرو شدم. وای چه چیزی بهتر از صدای خش خش برگ زیر پا ،آن هم وقتی همصحبتی برای پیمودن راه طولانی نداری. هم زمان با هر قدم که برمی داشتم و خش خشی از زیر پا می شنیدم، هم دردی با برگ ها و هم رازی با آن ها می کردم. دستانم یخ کرده و تقریبا بی حس شده بود. یاد آگهی بازرگانی که در زمان های نه چندان دور از تلویزیون پخش می شد افتادم. چیزی به نام آتروپات را تبلیغ می کردند که ظاهرا قابل شارژ بود و برای روزهای سرد طراحی شده بود وسیله ای که با فشار دادن دکمه ای، گرمای خود را آزاد می کرد. در کم و کیفِ حقیقت آن نیستم؛ فقط آرزوی گرمای آن را برای دستان بی حسم داشتم. به ایستگاه رسیدم و سوار اتوبوس همیشگی شدم(اتوبوسی عهددقیانوسی وسرد) به هر حال چاره ای نبود و برای رسیدم به مقصود، از هیچ بهتر. همان مسافران همیشگی و پایه ثابت این خط با همان چهره های آشنا شده برایم. در میان مسافران دختری نوجوان که ظاهرا نقشه کشی می خواند( به دلیل همراه داشتن خط کش عریض و مابقی وسایل اندازه گیری) هم همراه روزهای رفت و آمد من، هست. هرروز با خشکی و جدیت سوار می شود و روی صندلی جوری می نشیند که جایی برای کس دیگری نماند. آن روز روبروی من نشست و بعد از خوردن لقمه نانش، نگاهی پرجذبه به من که مشغول فرستادن صلوات بودم انداخت؛ باکمال تعجب جایش را عوض کرد و آرام کنار من نشست، جوری که تنش به تن من چسبید. تعجب کردم و زیر چشمی نگاهش کردم ، انگار آرام تر از دقایقی قبل شده بود و این که من هم گرم تر شده بودم و حس خوبی مثل پیداکردن یک همراهِ صمیمی به من دست داد. فکرکردم آتروپات تبلیغ شده در بچگی هایم را این بار در سایز و اندازه ای بزرگ تر یافتم، چون کل بدن و قلبم گرم شد.
آخرین نظرات