همیشه از پله برقی می ترسید, مادرم را می گویم , می گفتم مادر من, پله برقی را برای امثال شما ساخته اند ما که می توانیم از پله های معمولی هم بالا برویم .چندبار هم با اصرار من سوار شده بود .آنروز هم یکی از آن روزها بود از خرید برمی گشتیم به جایی رسیدیم که باید از پله بالا می رفتیم مادرم طبق معمول می ترسید ولی با اصرار من وخواهرم سوارپله برقی شد. مقداری که پله بالارفت یکدفعه مادرم برگشت من هم که به فاصله چند پله از او پایین تر بودم وقتی صحنه رادیدم, فراموش کردم که پله برقیست سریع دویدم که مادرم رابگیرم دویدن همانا و افتادن من همانا, پله بالا می رفت و من و مادرم را می چرخاند. احساس می کردم داخل چرخ گوشت افتادم, آنقدر چرخیدم تا سرم به طرف پایین قرار گرفت هم خیلی ترسیده بودم وهم خیلی نگران مادرم بودم بلاخره پله برقی راخاموش کردند وقتی با درد بدن از جایم بلند شدم بیش تر از این که نگران ضربه هایی که به بدنم خوده بود باشم نگران بودم که نکند گوشی بدستی مرا سوژه کانالش کند.
صدای زنگ گوشی تلفن می آمدمادرم گوشی رابرداشت پشت خط خاله ام بود. وقتی مادرم گوشی را گذاشت با گریه گفت : مادرم پایش شکسته الان هم بیمارستان است ومی خواهند عملش کنند دو روز مادر بزرگم را در بیمارستان نگه داشتند آخرهم آب پاکی را روی دستمان ریختند و گفتند نمی توانیم عملش کنیم, چون سنش بالاست ممکن است زیر عمل از بین برود, یا به کما برود. دیگر کار روز و شب مادرم گریه کردن بود. مادر بزرگم دیگر نمی توانست کارهای شخصی اش را انجام دهد دائما همه در رفت و آمد بودند هر روز یک نفر کنارش می ماند و کارهایش را انجام می داد خاله ام علاوه برمادربزرگم مادر شوهرش را هم که چندین سال بود زمین گیر شده بود را نگه داری می کرد همه خسته شده بودند حتی دخترهایش که خیلی دوستش داشتند آرزوی مرگش را می کردند.
ساعت دو نیمه شب که صدای زنگ تلفن ما بلند شد خاله ام بود که از مادرم می خواست زودتر آماده شود تا به دنبالش بیاید مادرم درحالی که ترسیده بود از حال مادرش پرسید جوابی که خاله داد مادرم را نقش بر زمین کرد: مادر خوب شد خوبِ خوبِ.
مادربزرگم همان شب به رحمت خدا رفت .چقدر همه در مرگش تاب بودیم ,بیش تر از همه دخترهایش که خیلی دوستش داشتند. خاله ام که علاوه بر ناراحتی برای مادرش ,همچنان نگه داری مادرشوهرش را برعهده داشت ترجیح داده بود چیزی در مورد مرگ مادربزرگم به او نگوید ولی او از اندوهی که در صورت خاله ام موج می زد و لباس سیاهی که بر تن داشت فهمید و گفت : خوش بحالش کاش من هم راحت می شدم.
این یک جمله ساده از زبان پیرزنی زمین گیر بود ولی باعث شد همه مرگ مادر بزرگم را با رضایت بپذیرند .
غرق افکارم بودم که صدای یکی از آنها را شنیدم. رو به بغلدستیاش گفت «دیدی سمانه دیروز تو گروه چیکار کرد؟» جواب بغلدستی پکرش کرد. «نه من آنلاین نبودم.» رو کرد به نفر سوم «خوب جوابش رو دادم؟»
بحث بالا گرفته بود. در مورد یکی از همکلاسیهایشان حرف میزدند. انگار دانشجو بودند. دومی گفت «حیف که من آنلاین نبودم وگرنه حالش رو میگرفتم.» بازار غیبت داغ بود. شیطان کلهش را کرده بود داخل اتوبوس و میخندید. چطور میشد سر حرف را باهاشان باز کنم؟ چطور میتوانستم کلهی شیطان را بکنم بیرون؟
بچه که بودم پیرزنی همسایهمان بود. هر وقت دلش میگرفت مادرم را صدا میکرد و مینشت به درددل. از عالم و آدم غیبت میکرد. مادرم همیشه بین دوراهی میماند. از طرفی دلش نمیخواست حرفهایش را گوش کند و از طرفی هم نمیخواست دل پیرزن را بشکند. یکی از همین روزهای درددل، یک لیوان لب پَر برداشتم و پرت کردم توی حیاط. لیوان شکست و صداش پیچید توی حیاط کوچکمان. سر حرف گم شد. پیرزن عوض اینکه دنبالهی حرفش را بگیرد مادرم را فرستاد تو که ببیند بلایی سر ما نیامده باشد. از آن به بعد این شد ترفند ما. لوازم به دردنخور خانه حالا به دردبخور شده بودند.
توی اتوبوس لیوان لب پر نداشتم. اگر هم داشتم به دردم نمیخورد. سر حرف را هم که نمیشد باز کنم. اصلاً نمیدانستم دخترها دارند دربارهی چی حرف میزنند. موضوع حرفشان تلگرامی بود. غیبت مدرن علاج مدرن هم میخواست. لیوان و کاسه و بشقاب علاجش نبود. اتوبوس نگه داشت. دخترها پیاده شدند. کاری از دستم برنیامده بود.
داخل آسانسور شدم که اعلامیه ای نظرم راجلب کرد:
برگزاری جلسه دفاعیه با موضوع:
بررسی قذف وآثار آن از دیدگاه اسلام
استاد راهنما: حجه الاسلام والمسلمین احمد رضا داودی
استاد داور: حجه الاسلام والمسلمین راعی
محقق: خانم صغری غلامی
زمان جلسه روز دوشنبه 1395/12/2ساعت 8 صبح برگزار شده بود.
از روزی که استادمان به عنوان تحقیق کلاسی, خواندن کتاب انسان کامل شهید مطهری را به ماتکلیف کردند,تصمیم داشتم سیر کتب ایشان مطالعه کنم که امروز داخل آسانسور با این اعلامیه مواجه شدم:
سیر مطالعاتی از کتب شهید مطهری با موضوع بندی وزمان بندی ذیل در مدرسه با تدریس سرکار خانم شاهسنایی برگزار می گردد.
مرحله | موضوع | تاریخ شروع | تاریخ اتمام |
اول | تقوا وایمان | 1395/7/3 | 1395/7/24 |
دوم | نبوت | 1395/8/1 | 1395/8/29 |
سوم | توحید | 1395/9/6 | 1395/9/29 |
چهارم | آشنایی با فروق اسلامی | 1395/11/9 | 1395/12/7 |
پنجم | امامت | 1395/12/21 | 1396/1/28 |
ششم | معاد | متعاقبا اعلام می گردد | متعاقبا اعلام می گردد |
هفتم | عفاف وحجاب | متعاقبا اعلام می گردد | متعاقبا اعلام می گردد |
هشتم | تعلیم وتربیت | متعاقبا اعلام می گردد | متعاقبا اعلام می گردد |
نهم | سیاست وتبلیغات | متعاقبا اعلام می گردد | متعاقبا اعلام می گردد |
زمان کلاس بعدازاذان روزهای چهاشنبه برگزار می شدکه فکرکردم اگر بلافاصله بعداز کلاسم بتوانم از مدرسه حرکت کنم بتوانم به کلاس برسم.
آخرین نظرات