صداي اذان ظهرمی آمد. همراه دوستم از ساختمان هلال احمر بیرون می آمدیم که ناگهان دوستم گفت: بیا با هم به امام زاده ستی برویم. جواب دادم من عجله دارم شما برو.گفت بیا و مرا هم به دنبال خود کشید.
سر کوچه تابلو امام زاده زده شده بود. داخل کوچه سفگفرش بود.باعجله از سنگفرش گذشتیم وپا به درون امام زاده گذاشتیم .حیاطی بزرگ که دور تادور آن اتاق هایی قرار گرفته بود.همین که پا به درون امام زاده گذاشتم حس عجیبی وجودم را گرفت, حس آشنایی نزدیک اما دور. نمی دانستم چه حسی است ولی مرا به رفتن درون امام زاده ترغیب می کرد. وضوگرفتیم ونماز ظهر را به جماعت خواندیم. بین دونماز دوستم گفت :
می دانستی امام زاده ستی خواهر حضرت معصومه (ع) است. آنوقت بود که فهمیدم این حس آشنایی برای چیست. هیچ وقت آرامشی که درحرم حضرت معصومه داشتم را هیچ جای دیگرنداشتم .این همان حس آشنایی بود.نماز دوم را که خواندیم مردم متفرق شدند ومن به زیارت حرم رفتم. حرم چوبی قدیمی که درون آن قبری قرار داشت همراه با قرآن و لاله هایی بسیار زیبا و سقفی گردو نقاشی شده.دور حرم چرخیدم می دانستم که دیگرنمی توانم این حرم رارهاکنم.
نذر کرده بودم که به زیارتت بیایم, نذر کرده بودم که روایتت رابنویسم ,شاید روایت خوبی نشده باشد از من بپذیر
(السلام علیک یا امام زاده ستی ورحمت الله وبرکاته)
آخرین نظرات