نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ کوثر ولایت:
سرکار خانم زینب زمانی
قاب پنجره مدت ها بود که نظرم را جلب کرده بود تا از پله ها رد می شدم, زیبایی طبیعت بیرون مرا ناخودآگاه سر جای نگه می داشت, طوری که روی پله اول می ایستادم و کامل تصویرش را بررسی می کردم همچون تابلویی که آن را نقاشی کرده و به دیوار آویخته باشند.
برگ ها سنگ فرش زمین بودند و قامت درختان سر به فلک کشیده انتهای دست های آسمانی شان را از قاب خارج کرده بود. هر روز این تصویر پیامی جدید برایم داشت:
یک روز برای درختان دست به دعا شده بودند و از برگ ریزان خود خوشحال بودند که برای آغازی دوباره آماده می شوند.
و روزی دیگر که حرکت برگهای روز زمین که باد جابجایشان می کرد صدای هوهوی باد را در ذهنم
می گذراند و گذر عمر در قاب پنجره خودنمایی می کرد, این قاب مرا تاکجا کشاند.
غم سال ها پیش در جلو چشمانم به ناگاه ظاهر شد. آن روزها هم پاییز بود, که او رفت …
و با رفتنش غمی سنگین بردلم گذاشت
پاییز بود که آسمانی شد نکند بس که دلش آسمانی بود
نمی دانم…
وقتی می گویم همه اطراف با من سخن می گویند, به حقیقت چنین است.
زیباترین روزهای کودکی ام هنگامی بود که صدای بخاری نفتی و تیک تیک ساعت تاقچه ای سکوت شب را درهم می شکست…
خانه ای که به ظاهر چیزی در آن نبود ولی کسی در آن بود که وجودش گرمابخش روح و جسم ما بود, کسانی که بودنشان برایم زیباترین خاطرات کودکی را به جا گذاشت…
سقف آن خانه از تیرک های چوبی بود که من با شمردنشان شب را برای خودم طولانی تر می کردم تا دیرتر بگذرد و از زیر لحاف گرم کرسی گرم بیرون نیایم..
من در کنار مادربزرگ به خواب عمیقی فرو می رفتم آن هم در پایان هفته ای که به انتظار رسیدنش دیر
می گذشت و بودنش زود…
آن شب ها عمیق تر نفس می کشیدم تا بوی عشق اهالی آن خانه را بیش تر حس کنم
بوی مادربزرگ بهترین عطر دنیای کودکی من بود
چه شب ها که به عشق بیدار می ماندم تا دیرتر بگذرد و حالا گذشته…
و او که دلش به وسعت آسمان بود, رفته اند….
از وقتی که رفتند همه چیز را با خود بردند. صفا و یک رنگی را. عشق را و حتی بوی عطرشان را.
( یادت بخیر آبادی که آبادی ات را مدیون آبادگرانی)
حال است که پاییز برایم غم دارد, از آن روزها سال ها می گذرد اما سنگینی غمش هنوز در دلم حس می شود.
واژه ای که در وصفت باشد نمی یابم که با آن صدایت کنم فقط می گویم عزیزترینم برایت فاتحه
و صفحه ای قرآن می فرستم. نکند چشم هایت به دستان من باشد اما نه؟
او که محتاج است منم. به امید بیداری دل برای آغازی دوباره …
آخرین نظرات