هیچ گاه نمی دانستم روزی می آید که در تب و تاب به آغوش کشیدنت می مانم. دستانم در حسرت لمس انگشتانت بارها و بارها التماس می کند؛ تا حس سنگینی دنیا بر قلب ما می نشست باران دیده ها را در اماکن آرام بخش سرازیر می کردیم و آرام می شدیم. حالا که قفل بر… بیشتر »
آخرین نظرات