قفل بر در
هیچ گاه نمی دانستم روزی می آید که در تب و تاب به آغوش کشیدنت می مانم.
دستانم در حسرت لمس انگشتانت بارها و بارها التماس می کند؛ تا حس سنگینی دنیا بر قلب ما می نشست باران دیده ها را در اماکن آرام بخش سرازیر می کردیم و آرام می شدیم.
حالا که قفل بر درها زدند و ما را پراکندند فقط به خاطر یک موجود چند میکرونی که لذت نفس کشیدن را از من و تو می رباید و چندی است که زندگی آرام بخش را به کام دل ما تلخ کرد. ..
امسال فهمیدم کنارهم بودم چقدرلذت بخش بود .خدایا تودادی وتومیگیری..
آخرین نظرات