ارسال شده در 16 آذر 1398 توسط ریحانه علی عسکری در خانواده, دل نوشته, روایت تولیدی, شهدا, #به قلم خودم
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم زهراسادات افضلی آماده می شوم تا به هیئت برویم… می گوید صبر کن… پر چادرم را میگیرد و بوسه ای به آن می نشاند… لبخند می زنم و به چشمانش خیره می شوم… چشمانی که به دلیلی نامعلوم بارانی شده… بیشتر »
آخرین نظرات