قبل از رسیدن به ایستگاه اتوبوس پیش خودم گفتم: _امروز شانس اتوبوس را می دم به کسی که بعد من بیاد و اگه اتوبوس زودتر از همیشه برسد خوش شانسی مسافر بعد من را می رسونه. تا به ایستگاه رسیدم خانمی افغانی با پسر کوچکش رسید و از من پرسید: -خیلی وقته منتظر اتوبوس هستید؟ جواب دادم _نه زیاد همان موقع اتوبوس رسید و من خوش شانسی آن خانم را باور کردم. همسفر خوش شانس من چند ایستگاه بعد پیاده شد و رفت. راننده اتوبوس بی خیال سرعت برای خودش چایی می خورد و آرام رانندگی می کرد. به ایستگاه مترو رسیدیم و اتوبوس برای سوار کردن مسافران ایستاد و چند مسافر که دو آشنا هم در بین آن ها بودند، سوار شدند. دختران هم محله ای من که اتفاقا هم دانشگاهی با هم بودند با دیدن من سلام و احوالپرسی کردند و همان موقعِ حرکت اتوبوس، اتوبوس مقابل به خیابان پیچید و باعث تصادف دو اتوبوس شد. راننده هم رو به ما کرد و گفت: _برای آمدن افسر باید همین جا بماند و ما با اتوبوس دیگری برویم. من هم ناراحت از اتلاف وقت پیاده و به اتوبوس دیگری سوار شدم البته همراه دختران محله! آخر مسیر دختران را چادر به سر دیدم در حالی که از موقع سوار شدن و طول مسیر مانتویی بودند، البته جای تعجب نداشت و از اثرات دانشگاه توقع دیگری نداشتم. وقتی از اتوبوس پیاده شدیم رو به آن ها گفتم: -عجب اتوبوس متحول کننده ای بودا، شما مانتویی سوار شدید و چادری پیاده! کاش از این اتوبوس ها بیش تر تولید می کردند. خنده و تائید دختران باعث شد تا عصبانیت تاخیر را فراموش کنم.
موضوع: "اخلاقی وتربیتی"
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ: ریحانه علی عسکری
دل به درس نمی داد؛ هنوز نمی خواست تکالیف مدرسه اش را درست انجام دهد. مشق هایش را تمیز نمی نوشت و مرا حرص می داد. هر چه فکر کردم چه برخوردی کنم به نتیجه ای نرسیدم. یک روز که طبق معمول لجبازیش گل کرده بود و سر درس هایش نمی نشست؛ فکری به ذهنم رسید و بدون توجه به عواقب آن، تصمیمم را عملی کردم. دستش را گرفتم و به خیابان بردم. یکی از کارگران زحمت کش شهرداری را که دیدم رو کردم به پسرم و گفتم: _ اگه نمیخوای درس بخوانی مشکلی نیست؛ همه که قرار نیست دکتر، مهندس بشوند؛ جامعه به بقال و نجار و قصاب و رفته گر هم نیاز داره؛ توهم که بزرگ شدی کارگر شهرداری می شوی، حالا دیگه دوست نداری درس نخون. می خواستم با شنیدن این حرفم واکنش نشان دهد و به اهمیت درس خواندن پی ببرد. مدت گذشت: روزی پسرم عصبانی به خانه آمد و در حالی که چشمانش پر اشک بود گفت: _ مامان امروز معلممون یه عکس از کارگر شهرداری نشونمون داد و گفت: هر چی می خواید در موردش بنویسید؛ من هم نوشتم: اون کسی بوده که درسش را نخونده، به خاطر همین مجبور شده این شغل را انتخاب کنه. معلممون گفت: _ هر شغلی برای خودش ارزش داره؛ خیلی از این افرادِ زحمت کش هستند که اتفاقاً تحصیل کرده هم هستند و آدمای با شخصیتی هستند، شغل آدما نشانه تنبلی یا کم ارزشی اونا نیست. پسرم مرا خطاب قرار داد و درحالی که اشک هایش رو گونه هایش می ریخت گفت: _ چرا این حرف رو بهم زدی، من خیلی جلوی بچهها خجالت کشیدم و ضایع شدم؛ تازه فهمیدم که چقدر حرفم بد بوده. روبرویش نشستم اشک هایش را پاک کردم و گفتم: _پسرم، اشتباه کردم. لازم نیست بچه ها را به هر ضرب و زوری پای درس بنشانیم، بچه ها با معدل پایین تر هم می توانند ادامه تحصیل بدهند و اتفاقا دکتر مهندس هم بشوند یادمان باشد انسانیت و احترام به بقیه اولویت و اصل اول برای تربیت است و تحصیلات هر چند فضیلت هست درجه اهمیتش بعد از انسانیت قرار دارد. از طرف دیگر، پدر و مادر، بت بچه ها هستند و نباید جلوی بچه هایشان شکسته شوند؛ وگرنه اعتماد و تکیه بچه، بجای پدر و مادر، به کانال هایی کشیده می شود و افرادی مسئولیت تربیتش را به عهده می گیرند که مورد تایید نیستند.
#به قلم خودم
سلام بر دوستان عزیز یه سوال دارم از شماهایی که می گفتین قراره ۱۳ آبان قحطی بیاد و همه بمیرن. به لطف شما هرچی خوار و بار مونده و تاریخ مصرف گذشته بود از تو فروشگاه ها و انبارا جمع شد و با بالاترین قیمت ممکن فروخته شد. دیروزم ۱۳ آبان اومد و تموم شد و رفت. حالا سوالم اینه: الان قحطی شد؟؟؟ جنس تو بازار کم شد؟؟؟ ما که هیچی ذخیره نکردیم از گرسنگی مردیم؟؟؟ زیاد فکرشو نکنید کاریه که شده دفعه بعد بجای حرف چهار تا مغرض، حرف خدا را گوش کنین و به هرخبری که از هر منبعی به دستتون می رسه اعتماد نکنید تا اینجوری ضرر ندید. (آیه ۶سوره حجرات)۱ وبدونید آیات قرآن را خدا برای هدایت و راهنمایی همه بنده هاش فرستاده که گوش کردن به آیاتش، هم تو کارای دنیایی کمکتون می کنه هم کارای آخرتی. حالاهم یه پیشنهاد دارم براتون این دفعه حرف خدا را گوش کنین: تا برنجاتون خراب نشده و تاریخ مصرف ماکارونی و سویاتون نگذشته و نون خشکه هاتون مونده نشده ببرین مناطق محروم بدین به چهار تا آدم نیازمند، پولتون برنمی گرده اعتمادی که به بی بی سی وشبکه های منافق اونور آبی کردین هم برنمی گرده اما عوضش، می تونین به خودتون امید بدین که یه کار ثواب کردین ذخیره آخرتیتون می شه انشاالله(آیه 274 سوره بقره)۲ اون حرف خدا را که گوش نکردین ضررشم دادین حداقل این یکی را گوش بدین. دست به دست کنین تا برسه به دست همه. ۱. أَیهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِن جَاءَكُمْ فَاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَیَّنُوا أَن تُصِیبُوا قَوْمًا بِجَهَالَةٍ فَتُصْبِحُوا عَلَیٰ مَا فَعَلْتُمْ نَادِمِینَ (آیه۶) ای کسانی که ایمان آوردهاید، اگر فاسقی برایتان خبری آورد، نیک وارسی کنید، مبادا به نادانی گروهی را آسیب برسانید و [بعد،] از آنچه کردهاید پشیمان شوید.(سوره احزاب آیه ۶) ۲. الّذينَ ينفِقونَ أَمولَهُم بِالّيلِ والنَّهارِ سِرًّا و عَلانِيةً فَلَهم أَجرُهُم عِندَ رَبّهم ولَاخَوفٌ عَليهِم و لَاهُم يحزَنون» کسانی که نان که اموال خویش را در شب و روز در پنهان و آشکار انفاق می کنند، اجرشان با پروردگارشان است. نه بیمناک می شوند و نه غمگین(آیه 274سوره بقره)
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ: سرکارخانم فریبا حقیقی
صدایش می لرزید و می گفت: _ بالاخره ویزا را گرفتم؛ دارم کارامو انجام می دهم برای رفتن. با خوشحالی گفتم: _خوش به حالت، برو از جانب من هم زیارت انجام بده. چند سالی بود حسرتِ زیارت امام حسین(ع) در اربعین، برای من و دوستم به دلمان مانده بود. مشکلات مالی و خانوادگی، گاهی با هم و گاهی جدا از هم، مانعِ تحقق آرزوی ما می شد. امسال از اولین روزهای سال، شروع به برنامه ریزی کردیم و تک به تک مشکلات را پیش بینی و راه حل برای رفع آن ها ارائه می دادیم. اما باز هم غول مشکلات بر من پیروز شد و دستم از گرفتن بلیط اربعین کوتاه ماند. برخلاف من دوستم با حرارت و کوشش بیش تر پیگیر کارهای دریافت ویزا شد. کار پس انداز پول و رسیدن به معشوق را انجام داد و خود را قدم به قدم به وصال نزدیک تر کرد. اما! چند روز مانده به سفر وقتی به دوستم زنگ زدم و خواستم ببینم کارهایش تا کجا پیش رفته، جوابش را شنیدم که گفت: _احتمالا سفر کنسل می شود. با تعجب پرسیدم: _چرا؟ دوباره چی شده؟ جواب داد: بیا خونه ام تا برات توضیح بدهم. چایی را برداشتم و گفتم: _ زود باش بگو. نشست و گفت: _نمی دونم چه حکمتیه که امسالم نمی تونم برم، شاید لایق نیستم؛ شاید قراره یه کار خیر بزرگ تر انجام بدهم و ادامه داد: _عید نوروز به سرای سالمندان رفته بودم. توجهم به یک خانم مسن که گوشه تخت با بغض به همه نگاه می کرد، جلب شد. وقتی پیشش رفتم با التماس به من گفت: _ اگه تلفن داری این شمارهء دختر من است برو یک زنگ بهش بزن و بگو من سلام می رسونم و دلم براش تنگ شده. وقتی شماره روی کاغذ مچاله شده را خواندم متوجه شدم مربوط به کشور دیگری است. از پرستارها که جویای احوال خانم مسن شدم، گفتند: _او یک معلم بازنشسته است و دچار آلزایمر شده؛ پسرش او را به سرای سالمندان آورده و گویا دخترش آلمان زندگی می کند. خلاصه با یک شماره تلفن در دست، یک قیافه مغموم در ذهن، و صدایی ملتمس در گوش به خانه برگشتم. برای تماس با آن شماره دودل بودم. بالاخره با تردید شماره را گرفتم و با دختر آن خانم صحبت کردم. خوشحالی دختر از شنیدن سلامتی مادر، شوق من را برانگیخت. به دختر قول دادم مادرش را به خانه بیاورم و دوباره زنگ بزنم. روز بعد به بیمارستان رفتم و اجازه خروج خانم معلم را گرفتم. بعد که به دخترش زنگ زدم و اتصال صدای بین مادر و دختر را دیدم و رفع دل تنگی های آن دو را تا حدی شاهد بودم، در پوستم نمی گنجیدم. دوستم ادامه داد: بعد از چند ماه دخترِ خانم معلم، به خانه من زنگ زده و گفت که می خواهد برای دیدن مادرش به ایران بیاید. من استقبال کردم اما مشکل اینجاست که دخترِ خانم معلم بچه کوچک دارد و گناه دارد به مسافرخانه برود. اگر به خانه من بباید، دقیقا همان روزی است که باید راهی شوم. آب دهانم را قورت دادم و گفتم: _عجب حکایتی! من هم نمی تونم ببرمشون خونه خودم وگرنه چه کاری بهتر از این. دوستم گفت: _رسیدن مادر و دختر به هم بعد از چند سال خیلی برام مهمه؛ کربلا را هم خیلی دوست دارم اما امید به خدا و توسل به خود امام حسین(ع) میهمان هایم را پذیرایی می کنم. تائید من و التماس دعایم دنباله صحبت های او بود. دو روز مانده به اربعین تلفنم زنگ خورد و دوستم دوباره با شوق و ذوق با لحنی که بیش تر شبیه داد زدن بود، گفت: _مهمان داری ام را کردم و الان هم راهی کربلا شدم. خدا همه کارامو جفت و جور کرده؛ خواستم حلالیت بطلبم و برم به آرزوی چندساله ام برسم. من مبهوت از حکمت و لطف خدا به جامانده های اربعین فکر می کردم.
عصر یک روز خواهر و شوهر خواهر ابراهیم به منزلشان آمده بودند، هنوز دقایقی نگذشته بود که از داخل کوچه سر و صدایی شنیده شد.
ابراهیم سریع از پنجره طبقه ی دوم نگاه کرد و دید شخصی موتور شوهر خواهرش را برداشته و در حال فرار است.
سریع به سمت درب خانه آمد و دنبال دزد دوید و هنوز چند قدمی نرفته بود که یکی از بچه محل ها، لگدی به موتور زد و دزد با موتور به زمین خورد.
تکه آهنی که روی زمین بود دست دزد را برید و از محل بریدگی خون جاری شد.
ابراهیم به محض رسیدن، نگاهی به چهره پر از ترس و دل هره دزد انداخت و بعد موتور را بلند کرد و گفت:
_سوار شو!
همان لحظه دزد را به درمان گاه برد و دستش را پانسمان کرد.
کارهای ابراهیم خیلی عجیب بود؛ شب هم با هم به مسجد رفتند و بعد از نماز ابراهیم با دزد صحبت کرد.
فهمید که آدم بیچاره ای است و از زور بیکاری از شهرستان به تهران آمده و دزدی کرده است.
ابراهیم با چند تا از رفقا و نمازگزاران صحبت کرد و شغل مناسبی برای آن آقا فراهم کرد.
مقداری هم پول از خودش به آن شخص داد.
شب هم شام خوردند و استراحت کردند.
صبح فردا خیلی از بچه ها به این کار ابراهیم اعتراض کردند ولی او جواب داده بود:
_ مطمئن باشید اون آقا این برخورد را فراموش نمی کنه و شک نکنید برخورد صحیح، همیشه کار سازه.
برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم جلد ۱
آخرین نظرات