نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ: سرکارخانم فریبا حقیقی
صدایش می لرزید و می گفت: _ بالاخره ویزا را گرفتم؛ دارم کارامو انجام می دهم برای رفتن. با خوشحالی گفتم: _خوش به حالت، برو از جانب من هم زیارت انجام بده. چند سالی بود حسرتِ زیارت امام حسین(ع) در اربعین، برای من و دوستم به دلمان مانده بود. مشکلات مالی و خانوادگی، گاهی با هم و گاهی جدا از هم، مانعِ تحقق آرزوی ما می شد. امسال از اولین روزهای سال، شروع به برنامه ریزی کردیم و تک به تک مشکلات را پیش بینی و راه حل برای رفع آن ها ارائه می دادیم. اما باز هم غول مشکلات بر من پیروز شد و دستم از گرفتن بلیط اربعین کوتاه ماند. برخلاف من دوستم با حرارت و کوشش بیش تر پیگیر کارهای دریافت ویزا شد. کار پس انداز پول و رسیدن به معشوق را انجام داد و خود را قدم به قدم به وصال نزدیک تر کرد. اما! چند روز مانده به سفر وقتی به دوستم زنگ زدم و خواستم ببینم کارهایش تا کجا پیش رفته، جوابش را شنیدم که گفت: _احتمالا سفر کنسل می شود. با تعجب پرسیدم: _چرا؟ دوباره چی شده؟ جواب داد: بیا خونه ام تا برات توضیح بدهم. چایی را برداشتم و گفتم: _ زود باش بگو. نشست و گفت: _نمی دونم چه حکمتیه که امسالم نمی تونم برم، شاید لایق نیستم؛ شاید قراره یه کار خیر بزرگ تر انجام بدهم و ادامه داد: _عید نوروز به سرای سالمندان رفته بودم. توجهم به یک خانم مسن که گوشه تخت با بغض به همه نگاه می کرد، جلب شد. وقتی پیشش رفتم با التماس به من گفت: _ اگه تلفن داری این شمارهء دختر من است برو یک زنگ بهش بزن و بگو من سلام می رسونم و دلم براش تنگ شده. وقتی شماره روی کاغذ مچاله شده را خواندم متوجه شدم مربوط به کشور دیگری است. از پرستارها که جویای احوال خانم مسن شدم، گفتند: _او یک معلم بازنشسته است و دچار آلزایمر شده؛ پسرش او را به سرای سالمندان آورده و گویا دخترش آلمان زندگی می کند. خلاصه با یک شماره تلفن در دست، یک قیافه مغموم در ذهن، و صدایی ملتمس در گوش به خانه برگشتم. برای تماس با آن شماره دودل بودم. بالاخره با تردید شماره را گرفتم و با دختر آن خانم صحبت کردم. خوشحالی دختر از شنیدن سلامتی مادر، شوق من را برانگیخت. به دختر قول دادم مادرش را به خانه بیاورم و دوباره زنگ بزنم. روز بعد به بیمارستان رفتم و اجازه خروج خانم معلم را گرفتم. بعد که به دخترش زنگ زدم و اتصال صدای بین مادر و دختر را دیدم و رفع دل تنگی های آن دو را تا حدی شاهد بودم، در پوستم نمی گنجیدم. دوستم ادامه داد: بعد از چند ماه دخترِ خانم معلم، به خانه من زنگ زده و گفت که می خواهد برای دیدن مادرش به ایران بیاید. من استقبال کردم اما مشکل اینجاست که دخترِ خانم معلم بچه کوچک دارد و گناه دارد به مسافرخانه برود. اگر به خانه من بباید، دقیقا همان روزی است که باید راهی شوم. آب دهانم را قورت دادم و گفتم: _عجب حکایتی! من هم نمی تونم ببرمشون خونه خودم وگرنه چه کاری بهتر از این. دوستم گفت: _رسیدن مادر و دختر به هم بعد از چند سال خیلی برام مهمه؛ کربلا را هم خیلی دوست دارم اما امید به خدا و توسل به خود امام حسین(ع) میهمان هایم را پذیرایی می کنم. تائید من و التماس دعایم دنباله صحبت های او بود. دو روز مانده به اربعین تلفنم زنگ خورد و دوستم دوباره با شوق و ذوق با لحنی که بیش تر شبیه داد زدن بود، گفت: _مهمان داری ام را کردم و الان هم راهی کربلا شدم. خدا همه کارامو جفت و جور کرده؛ خواستم حلالیت بطلبم و برم به آرزوی چندساله ام برسم. من مبهوت از حکمت و لطف خدا به جامانده های اربعین فکر می کردم.
آخرین نظرات